سرویس تجسمی هنرآنلاین: می‌گوید آثارم سرنوشت وحشتناکی پیدا کرده‌اند. در 80 سالگی این را می‌گوید؛ در روزهایی که بعد از یک دهه دوری از فضای گالری‌های تهران، نمایشگاهی از آثارش را در گالری شهریور روی دیوار برده. علاقه‌ای به گفتگو ندارد و با این که در محل قرارمان حاضر شده، همچنان مردد است از شکستن سکوت چندساله. حق هم دارد. او رکوردار نابودی آثارش است؛ از نقش برجسته 300 متری اتوبان حقانی گرفته تا شش تابلوی مجموعه "نور و گیاه" که از دیوار مجلس کنده و برای سقف کارگران استفاده شد. او جزء معدود هنرمندانی است که می‌تواند این اتفاقات را تحمل کند و همچنان به آفرینندگی ادامه دهد.

با نگاه به آثاری که طی 5 دهه گذشته خلق کرده اید می بینیم پرده‌هایی ساخته‌اید که در پس آنها گذشته در جریان است و در سطحشان، مناسبات امروزی جهان معاصر. کارهایتان به مثابه پیوند میان گذشته پرافتخار و حال محنت بار توصیف شده است. چطور به چنین فضایی رسیدید؟

این کارها، ماحصل سال‌ها جست‌وجو و کنکاش است؛ سال‌هایی که تحت تأثیر کسی نبودم و حتی سعی می‌کردم کتابی باز نکنم و تصویری نبینم. در ابتدا به فضاهای حماسی توجه داشتم، مدتی بعد هم روی مساجد و کاشی‌ها و تزیینات آنها تمرکز کردم. کمی بعد هم سفارش طراحی داخلی سالن کنفرانس هلال‌احمر را گرفتم که تحت‌تأثیر این فضاها دیوار سالن را با سفال تزیین کردم. من آن‌قدر روی اینها کار کرده‌ام و این آثار ملکه ذهنم شده که تمام جزءبه‌جزء آنها را می‌دانم. تمام موجودات، اسب‌ها، حرکت‌ها همه در ذهنم هست و چیزی نیست که از جایی تقلید و کپی کرده باشم، اما به این نتیجه رسیده‌ام که توان و شعور و دانش آدم‌هایی که هزاران سال پیش نقوشی را خلق کرده‌‌اند، بسیار بالا بوده است؛ کسانی که ما به نام "صنعتکار" می‌شناسیم‌شان و نه هنرمند. آن صنعتکاران آثاری را خلق می‌کردند که جزء وسایل ابتدایی زندگی‌شان بود. آثار زیبایی‌ به وجود می‌آوردند که حاصل گستردگی ذهن شکوفایشان بوده است. یک نفر باید چقدر دانش داشته باشد که بتواند چنین آثاری را خلق کند. در یکی از روستاهای قم به نام "کهک"، آهنگرهایی زندگی می‌کنند که انگار متعلق به پنج، شش هزار سال قبل هستند.

نسب شما هم به کهک می‌رسد؟

خیر، پدربزرگ من پزشک بوده و آنجا زندگی می‌کرده است. یکی از آهنگرهای کهک پیرمردی بود که سال گذشته فوت کرد. او مقداری خرده‌آهن گوشه مغازه‌اش را آورده بود. مغازه برق نداشت و تاریک بود و سقفش سوراخی داشت که نور را می‌گرفت. این آهنگر می‌گفت می‌خواهم بیل درست کنم، با چنان دقتی کار می‌‌کرد که اصلا تعجب می‌کردید. من در تابلوهایم از حلقه‌هایی استفاده کرده‌ام که در همان‌جا ساخته‌‌ شده‌اند. تمام نیرو و ذات‌شان در خدمت پاک‌بودن و درست‌بودن هر کاری بود که می‌خواستند بکنند. ببینید آنها در پنج هزار سال قبل چقدر لطافت و تجربه داشتند که این آثار را خلق کردند. الان هیچ چیزی سر جایش نیست. هر کسی چیزی درست می‌کند و علاقه‌ای هم ندارد که کجا قرار می‌گیرد؛ چون نه ذوق و شعور هست؛ نه توانایی. حلقه‌های فلزی که در تابلوهای من استفاده شده، مربوط به همان دِه کهک است. حدود ١٠٠، ٢٠٠ عدد از همان حلقه‌‌ها را به جایی دیگر سفارش دادم تا برایم درست کنند. همه به‌دردنخور از آب درآمد و حوصله این را که ببرم پس‌شان بدهم هم ندارم. چرا کار آن آدم‌ها خوب است؟ چون نیت پاکی داشتند؛ مثلا همان کارهای "املش" را نگاه کنید؛ مگر شوخی است که کسی بتواند کارهایی به این زیبایی خلق کند. وقتی می‌گویند فلان جام پنج هزار سال قبل کار شده، این جام ظرافت و زیبایی‌ای دارد که نمی‌توان از آن کپی‌برداری کرد.

‌در دوران باستان، هنرمند مرد زمانه خودش بود. روابط سرمایه‌داری پیشرفت نکرده بود. برخلاف سازمان بوروکراتیک دوران مدرن که انسان فردیتی چندپاره دارد و زیستن در چنین دنیایی هم شجاعت می‌خواهد هم بزدل‌بودن... .

این توانایی انسان دوران باستان به خاطر ایمان به کارش بود. الان دیگر چنین چیزی وجود ندارد. فقط کارهایی برای فروش می‌سازند. تمام اینها باعث شده کارهای مصرفی ساخته شود. چیزی که برای فرهنگ و هنر پیدا کنید وجود ندارد. در این سال‌ها من گاهی به نمایشگاه‌ها سر زده‌ام، می‌بینم برخی جوان‌هایی که آرت می‌خوانند، تنها یاد گرفته‌‌اند کلاه لئوناردو داوینچی سرشان بگذارند. یکبار برای کاری به دانشکده رفته بودم و دیدم همه‌شان کلاه بزرگ و ریش بلند دارند، همه لئوناردو داوینچی شده بودند.

با چنین ذهنیتی اوایل دهه ٤٠ به سمت نقوش سومری و زیبایی اغواکننده آن نقوش کشیده شدید؟

پیش از آن هم کار کرده بودم. سال ٤٠ شروع کردم، ولی اتودهای زیادی در این زمینه داشتم. فکر می‌کنم باید کسان دیگری بخش‌های مختلف هنر سومر، آشور و مفرغ لرستان را دنبال کنند. مفرغ لرستان دنیایی از عظمت است. چند شب پیش کتابی درباره کارهای سومری متعلق به بابل را ورق می‌زدم. پیش خود گفتم با اینکه ما الان در قرن ٢١ هستیم، اما پنج هزار سال پیش آثاری خلق شده که همچنان حرف‌ها برای گفتن دارد. این مراحل بسیار گسترده است. تاریخ ایران بسیار وسیع است. من خودم درباره سفال و لعاب ایران تحقیقات زیادی کرده‌ام. با سفال، دیوارهای سالن ٦٠٠متری هلال‌احمر را تزیین کرده‌ام.

 

‌منظورتان سالن کنفرانس هلال احمر در میدان ارگ است؟

بله. معلوم هم نیست چه سرنوشتی پیدا کردند.

‌قبلا گفته بودید دو تا از کارهایتان که چهل‌و‌اندی سال پیش روی دیوار مجلس کار کرده بودید در صبا نگهداری می‌شود و بقیه ویران شده است.

خیر، ویرانش کردند. (باخنده). لوپی روی دیوارهای پارک طالقانی در بزرگراه حقانی کار کردم که ٣٠٠ مترمربع بود و واقعا برای آن زحمت زیادی کشیده بودم. زمان شروع این پروژه همه می‌گفتند ما کسی را در ایران نداریم که بتواند بتون اکسپوز روی دیوار کار کند. مبلغ قرارداد من شش میلیون تومان بود؛ درحالی‌که به گواه شاهدان، شش میلیون که هیچ، حتی با ٥٠٠ میلیون هم نمی‌شد چنین کاری را تمام کرد. ما شش میلیون را دربست به یکی از قالبگیرها دادیم. قالب‌گیر در تهران پیدا نمی‌شد و من توانستم کسی را در تبریز پیدا کنم. تنها کسی که می‌توانست این قالب‌گیری را انجام دهد ایشان بود. خلاصه ایشان همراه پسر ١٥‌ساله‌اش آمد. آدم‌های سالمی بودند و روزی ١٠، ١٥ ساعت کار می‌کردند و حفره‌های این کار باعظمت را تعبیه کردند. جالب است بدانید در آمریکا چنین کاری محال است و کسی نمی‌تواند چنین کاری را با این وسایل ابتدایی به وجود بیاورد. در مجلات خارجی هم عکس‌هایی از این کار را درج کرده بودند. یک روز آقای عطا امیدوار به من گفت مسعود برای گرفتن عکس از این کار رفته بودم، دیدم این کار دو سانتی‌متر از دیوار فاصله گرفته و در حال کنده‌شدن است. برای بازدید رفتم و دیدم درست می‌گوید و یک بدنه که پنج متر طول داشت به اندازه پنج سانتی‌متر از دیوار فاصله گرفته بود. امیدوار، از این کار مرتب عکس می‌گرفت و یک ماه بعد از آن اتفاق، گفت سه متر از کار را کنده‌اند؛ کاری که با این سختی نصب کرده بودیم. همه گفتند برو شکایت کن. گفتم از چه کسی شکایت کنم؟ همه اینها یک برنامه بود برای نابودی آن اثر. همین کار را هم کردند. کاری را که ٣٠٠ مترمربع بود کندند و دور ریختند. آن شش میلیونی را که بابت این کار گرفتم دادم به کارگرها. دوستی می‌گفت باید برای این کار یک میلیارد می‌گرفتی. من هم که اصلا خبر نداشتم. شش میلیون به کارگرها دادم و بعد دو، سه میلیون تهیه کردند که خودشان به کارگرها دادند. چندی پیش آقای حامد مقدم که در دفتر ما کار می‌کند، گفت از شهرداری هر روز تماس می‌گیرند و دنبال شما هستند. گفتم مگر من گم شده‌ام که دنبالم هستند؟ دوباره تماس گرفته بودند که می‌خواهیم این کار را دوباره احیا کنیم. بیایید و تکه‌هایی را که کنده‌ایم دوباره بچسبانید! مگر ممکن است؟ این تکه‌ها هر کدام سه متر طول دارد. یک روز هم گفتند باید بیایید و این کار را دوباره از اول انجام دهید. به آقای مقدم گفتم بگویید اگر ١٠ میلیارد هم بدهید دیگر نمی‌توانم این کار را انجام دهم. اجرای این کار به توان، نیرو و زمان زیادی نیاز دارد. مگر می‌شود ٣٠٠ متر کار را به آن سختی انجام دهیم و از جا بکنند و بعد بخواهند دوباره کار را سر پا کنند؟ انگار خُمره رنگرزی است!

احتمالا مدیری این دستور را داده و مدیر بعدی متوجه عظمت و قیمت کار شده و پشیمان شده‌ است. کار بتونی کردن در این شرایط دیگر مقدور نیست...

در آمریکا که مرکز این کارهاست آقایی یک تکه به اندازه دوبرابر یک تابلوی معمولی کار کرده و چندین میلیون هم گرفته است. کار خاصی هم نیست؛ خط موربی است که روی دیوار کار شده. اما کار من ٣٠٠ مترمربع بود.

جناب عربشاهی، شما در سیر فعالیت هنری‌تان از نقش‌واره‌های بین‌النهرینی به اتمسفری جهانی رسیدید. چرا برعکس برخی هم‌نسلانتان، آثارتان به زمان و مکان خاصی تعلق ندارد و تصویر ذهنی‌تان را بدون اتکا به روایت‌پردازی درست کرده‌اید؟ دلیل انتخاب این دیدگاه چه بوده است؟

اصولا یک آرتیست (البته اسم آرتیست روی خودم نمی‌گذارم) که این کار را انجام می‌‌دهد، نباید وابسته به یک چارچوب باشد. وقتی شما کار می‌‌کنید می‌توانید فکر کنید کارتان متعلق به ایران است که یک‌کادره می‌شود، اما می‌تواند برای تمام دنیا اثر خودش را بروز بدهد و نیازی ندارد به زمانی خاص محدود شود.

اولین نمایشگاهتان سال ٤٣ برپا شد؟

بله و نگاه هنری‌ام مدام در حال تغییر است.

وابستگی‌نداشتن به مکان مشخص و داشتن نگاه جهانی تعارضی ندارد با اینکه دنبال یک هویت یا حافظه نژادی باشید؟

این امر در ذات کاری که کرده‌ام وجود دارد.

سؤالم را جور دیگری می‌پرسم؛ هنرمندان سقاخانه‌ تعلق‌شان به زیر بنای هویتی خود یا همان حافظه نژادی است. شما برعکس آنان، بر اتمسفر جهانی تأکید دارید. آیا در پیش گرفتن این رویکرد باعث نمی‌‌شود کارتان از جنبه ملی و هویتی تهی شود؟

خیر، کاری که ما انجام می‌دهیم پخته‌تر شده و به‌تدریج تمام چفت و بستش با توانایی بیشتری جلو می‌رود.

‌فقط در کارهای سومری و آشوری بود که روی جغرافیا تمرکز داشتید؟

زیربنا همان است و هنوز وقتی کار می‌کنم، آن کارهاست که به من شکل می‌دهد. کارهای من جدا از آنها نیستند.

آثارتان در دهه ٥٠ و ٦٠ شمسی آمیزه‌ای از پهنه‌های انتزاعی رنگ و طراحی گرافیک است. در این دوره خطوط آثارتان تند و تیز می‌شود. خطوط ساختاری و معماری یکدیگر را قطع می‌کنند و بر هم می‌افتند تصویری که به "تار عنکبوت تکنولوژیک" تشبیه شده. چقدر با این تعبیر موافق اید؟

درباره کارم این تصور و برداشت را ندارم.

از این تعبیر بگذریم. آثار دهه ٧٠ شما تضادهایی را به تصویر می‌کشد که در سه قرن گذشته، شرق را اسیر خود کرده. خودتان چه شرحی بر این رویکرد دارید؟

این‌طور فکر نمی‌کنم که بخواهم روی یک زمان‌بندی کار کنم. کار انجام می‌شود و این‌طور نیست بخواهم طبقه‌بندی کنم. الان آقای زندی، مدیر گالری شهریور می‌دانند کارهایی که در این نمایشگاه چیده‌ایم، همه طبقه‌بندی شده است؛ مثلا از رهگذر این نمایشگاه شما درمی‌یابید بنده روی تاریخ مصر هم کار کرده‌ام یا تاریخ مفرغ لرستان بخش بزرگی از کارهایم بوده است؛ چون اینها کارهایی است که اصلا قابل تصور نیست و همین الان که در قرن ٢١ هستیم نمی‌توان تصور کرد، نیست که یک انسان به این مرحله رسیده باشد. آن‌قدر این کار با دانش انجام شده که تصورکردنی نیست.

 

شما در سال‌های بعد از انقلاب به فرانسه و آمریکا مهاجرت کردید. آیا گسستی در ذهن‌تان در خارج از کشور اتفاق نیفتاد؟ می‌گویند وقتی هنرمند ایرانی که به خارج از کشور می‌رود، دچار ایستایی می‌شود.

از خارج از کشور خیلی تجربه آموخته‌ام؛ چون اینجا برای من خیلی محدودیت بود. مهاجرت دیدگاه من را باز کرد که می‌توانم با چه متریال‌هایی کار کنم. اینجا هنوز به آن مرحله نرسیده بودم. زندگی در خارج کمک کرد کارهای برنجم به سرانجام خوبی برسد. برنج، فلزی است که یک میلی‌متر ضخامت دارد و اینجا همیشه می‌خواستم چنین کاری انجام دهم، اما پیدا نمی‌کردم، در خارج از کشور پیدا کردم و خریدم. امکانات بسیار گسترده را آنجا پیدا کردم. البته اینجا هم بود، اما محدودتر. چیزهایی را که می‌خواستم پیدا نمی‌کردم. نه اینکه در خارج از کشور فقط یک مقدار فلز پیدا کنم و بیایم؛ خیلی کار کردم و تلاش کردم راه‌های تازه‌تری پیدا کنم.

جایی گفته‌اید برای فهمیدن نسبت بین مفاهیم مدرن با میراث هنری سرزمین‌تان، روزهای متمادی کار می‌کردید، ولی درست زمانی که فکر می‌کردید به مرحله شکل گیری نزدیک شده‌اید همه‌چیز تبدیل به غبار می‌شده...

بله خیلی پیش آمد؛ چون من نمی‌خواستم مقلد باشم.

تعبیری درباره شما به کار برده شده با عنوان "میراث‌دار هنر خاورمیانه باستان". این تعبیر را می‌پسندید؟

خیلی شعاری شد (با خنده). اصلا در این حال و هوا نیستم و یک گوشه هستم کار می‌کنم. هیستوری‌های خیلی زیبایی درباره من گفته می‌شود که برای خودم هم تصورکردنی نیست.

در ١٠ سال گذشته چرا در ایران نمایشگاه انفرادی نداشتید؟ ظاهرا آخرین نمایشگاهتان در گالری برگ بود... .

بله. کارهای زیادی را با کامیون به این نمایشگاه بردم. کارهای بسیار بزرگی بودند. اصلا نمی‌دانم این کارها چه شدند. خیلی خوشحال و خندان در تمام سالن‌ها کارها را نصب کردیم. امروز کارها را نصب کردیم، پس‌فردا گفتند باید کارها را جمع کنید؛ درحالی‌که سه ماه روی مقدمات نمایشگاه کار کرده بودیم. علتش را که پرسیدیم، گفتند یک نفر کارهای خطاطی انجام داده و باید این کارها را جمع کنید. به رئیس گالری برگ گفتم این چه نمایشگاهی بود، من این کارها را به‌سختی آوردم. گفت به ما این‌طور دستور داده‌اند که هرچه هست جمع کنید، می‌خواهیم نمایشگاه خطاطی برگزار کنیم. ما به‌سختی این کارها را جمع کردیم و کارگرها می‌خندیدند. گفتند چرا اصلا این کارها را آوردید اگر قرار بود جمع شود؟ آخرین نمایشگاه بزرگم همان بود. این اتفاق بی‌سابقه بود.

‌پس نمایشگاه کنونی در نوع خودش تاریخی و سرنوشت‌ساز است.

این را دیگر من نمی‌دانم. آقای زندی زحمت این کار را ‌کشیدند.

‌دوره‌ای هست که بیشتر به آن علاقه داشته باشید؟

دوره مفرغ. کارهای عجیبی است. باید به عمق این کارها بروید ببینید چه کرده‌اند. باورکردنی نیست. سازنده آن آثار نه اسمش هنرمند بوده نه صنعتکار. کارگری بوده که این کار را انجام می‌داده است.

شما سابقه سال‌ها دوستی و معاشرت با مارکو گریگوریان داشته‌اید...

بله، سال‌ها با هم بودیم.

‌از ایشان تابلو دارید؟ خیر.

‌مارکو را هم خیلی دوست دارید؟

بله و چه مرگ بدی داشت. پولش را که ظاهرا ١٠ هزار دلار بود، صبح به بانک برده بود. مردی که با او معامله کرده بود، همان بود که دزدها را آورد.

‌ظاهرا چند روزی زنده بود...

در کما بود.

در ارمنستان درگذشت...

بله، جایی بود که به من مرتب می‌گفت بیا. چند تا از تابلوهایش را به آنجا برده بودند و در راهرویی به نمایش گذاشته بودند. من می‌دانستم چه مجموعه‌هایی دارد. مجموعه پیه‌سوزی داشت که در تاریخ بی‌سابقه بود.

‌الان اینها کجا هستند؟

نمی‌دانم. کسی نمی‌داند. ما با هم در پاریس زندگی می‌کردیم. تابلوهای مارکو را در راهرویی به عنوان نمایشگاه به نمایش گذاشته بودند و مجموعه پیه‌سوز را هم گذاشته بودند. وقتی موزه تهران باز شد بود، راکفلر و همسرش به ایران آمدند. خیلی از او خوششان آمد. مارکو کتابی درست کرده بود و کارهای‌ دلی‌اش را به همه نشان می‌داد. حدود ١٠ تصویر بود که به صورت کتاب درست کرده بود. این کتاب را به راکفلر نشان داده بود و او هم مارکو را به منزلش دعوت کرد. مارکو به آمریکا و منزل راکفلر رفت و یک ماه در منزل او زندگی کرد و کتابش را هم چاپ کردند. موزه ارمنستان برای مارکو نامه نوشته بود که بیا کارهایت را جمع کن ما می‌خواهیم موزه را گسترش دهیم. ایشان هم به ارمنستان رفت. زمینی داشت که آن را حدود ١٠، ١٥ هزار دلار فروخت. کارهایش را هم جمع کرده بود که برود. واسطه این معامله به دوستانش ماجرای پول‌ها را خبر داده بود و شب چند نفر به او حمله کردند. دست‌هایش را بسته و با چوب گلف به سرش زده بودند. هرچه قسم خورده بود که پول را صبح به بانک برده، قبول نکرده بودند. خلاصه اینکه آن‌قدر او را زده بودند که صبح پسر برادرش او را غرق در خون پیدا کرده بود و چند روز بعد در بیمارستان فوت کرد. خیلی آدم نازنینی بود. اگر با او زندگی می‌کردید، متوجه می‌شدید؛ مثلا رفته بود قوللر آغاسی را پیدا کرده بود؛ آن هم زمانی که اصلا کسی نقاشی قهوه‌خانه‌ای را نمی‌ شناخت. او را به دنیا معرفی کرد. آغاسی را به منزلش در میدان فردوسی برده بود، کوچه وکیل‌الرعایا پارسی که به سفارت انگلیس راه داشت. خانه‌ای که اجاره کرده بود، متعلق به یک خیاط بود. مجموعه‌ای از تابلوهای قهوه‌خانه‌ای جمع کرده بود و آغاسی را دو، سه ماه نزد خودش نگه داشت. او را به دیگران معرفی می‌کرد که تابلو قهوه‌خانه از او بخرند. فقط نمی‌دانم چرا سرنوشتش این‌طور شد.

سرنوشت آثار شما بسیار تلخ بوده است. مجموعه "نور و گیاه" که چهار دهه قبل روی دیوار مجلس کار کردید، گویا اکثرشان نابود شدند، درست است؟

شش تابلوی زیبا بود. تمام کارهای من سرنوشت وحشتناکی پیدا کردند. چند سال پیش آقایی که می‌گفت مشاور فرهنگی است، با من تماس گرفت و گفت یک کار شما باقی مانده و می‌خواهم این کار را ببینید. گفتم کجا کار من باقی مانده؟ گفت در مجلس در قسمت انباری. با آقای مجید شافعی به آنجا رفتیم. آن آقا ما را به انباری پر از شیشه و زباله برد. انگار هرچه زباله در تهران بود آنجا ریخته بودند. خلاصه اینکه دنبال این آقا راه رفتیم. کوهی به ارتفاع هفت، هشت متر خاکروبه روی هم بود. آن روز خیلی تعجب کردم و از آقایی که با من از موزه آمده بود، پرسیدم ما قرار است چه چیزی را در اینجا پیدا کنیم؟ آنجا یک منزل نزدیک مجلس بود که ظاهرا مصادره شده بود. تا اینکه به جایی رسیدیم که تابلو را از زیر خاکروبه‌ها بیرون آورد. ٢٠ سال قبل‌ از آن زمان، وقتی آن تابلو را کار می‌کردم، در سالن ناهارخوری که سالن شیکی بود نصب شده بود. آن آقا مدام از من معذرت‌خواهی می‌کرد. گفتم شما چرا این‌قدر معذرت می‌خواهید. گفت این اتفاق واقعا فاجعه‌بار است. گفت می‌خواهم بگویم دو تا از این تابلوها را قیراندود کرده و برای سقف کارگران استفاده کرده‌اند. گفتم این تابلوها را چه کار کرده‌اید؟ گفت نمی‌دانسته‌‌اند اینها چیست و سه لته را به عنوان ایزوگام اتاق کارگران استفاده کرده‌اند. مجید شافعی به گریه افتاده بود. گفتم مجید چرا این اداها را درمی‌آوری؟ تو چرا گریه می‌کنی؟ گفت خیلی فاجعه‌بار است. تابلوهای بزرگ به ابعاد سه متر را برای اتاق کارگران استفاده کرده بودند.

این تابلوها جزء اموال مجلس بود؟

بله. زمانی که دانشجو بودم این تابلوها را کشیدم و چقدر هم زیبا بودند.

‌تصویری از آن تابلوها دارید؟

تصویر یکی را دارم. از شش تابلو سر پنج تا این بلا را آورده بودند. من جزء معدود آدم‌هایی هستم که می‌تواند این اتفاقات را تحمل کند. هر کسی نمی‌تواند تحمل کند چنین بلایی سر تابلوهایش بیاورند.