سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: "خشونت" مثل دمی است در نَفَس من، نَفَس تو، نَفَس ما... ما خشونت را نفس می‌کشیم و می‌توانیم به واسطه رفتارها، دیالوگ‌ها و تصمیم‌های خشم آمیزمان بنویسیم: خشنوت در آنات زندگی ما حضور دارد، جاری است و مثل سایه دنبال‌مان می‌کند...

در این نوشته پاره‌های مختلف زندگی ما - چه در موقعیت‌های شخصی و چه در موقعیت‌ها اجتماعی‌- به مثابه اثری هنری، هر چند مستند (non fiction) در نظر گرفته شده و در انطباق با فیلم قصه‌های وحشی" اثر دامیان زیفرون نوشته شده است...

الزام وحشتناکی احساس می‌شود که همان اول ماجرا بگوییم "قصه‌های وحشی" فیلمی است اپیزودیک بر مبنای موقعیت‌های تنش آمیز که وحشی‌گری کاراکترهای داستان را نمایش می‌دهد... توضیحات مکفی درباره این فیلم در برش چهارم ارائه شده است...

برش اول: وحشت از وحشی‌گری

این نوشته با کسی شوخی ندارد، عصبانی است و خرخره مخاطب را می‌جود... لطفا این لحن را بر ما ببخشایید...

برش دوم: همچنان وحشت از وحشی‌گری

شما روی مبل پذیرایی خانه نشسته‌اید... دارید به همراه خواهر عزیزتان تلویزیون نگاه می‌کنید... خواهرتان با عصبانیت می‌گوید: "بزن شبکه دو می‌خوام سریال‌مو ببینم..." شما دست به کنترل می‌برید اما شبکه را عوض نمی‌کنید...خواهرتان حرفش را تکرار می‌کند... شما قاطعانه می‌گویید که حرف نزند... خواهرتان بلند می‌شود، می‌آید سمت‌تان، کنترل را با جدیت از شما می‌گیرد و می‌زند شبکه 2... شما بلند می‌شوید، کنترل را از دستش می‌گیرید و دوباره شبکه‌ای را می‌آورید که دارد فوتبال نشان می‌دهد... خواهرتان سمت‌تان می‌آید تا کنترل را بگیرد... قاطعانه می‌گویید که سرجایش بنشیند و گرنه اتفاق وحشتناکی می‌افتد... خواهرتان از زور عصبانیت بریده بریده حرف می‌زند... به سمت‌تان می‌آید و شما از آن‌جایی که به دلیلی احمقانه آتشی از خشونت‌اید با قدرت او را هل می‌دهید... خواهرتان می‌افتد و سرش می‌خورد به گوشه میز پذیرایی... خون مثل یک رود توی سالن روان می‌شود...*

برش سوم: اسم من به تو ربطی نداره

در یک روز تابستانی و هنگامی که سوار اتوبوس‌های بی آر تی شده‌اید گوشی دو میلیونی‌تان را که با هزار مکافات تهیه کردید می‌دزدند... همه ماجرا توی دو دقیقه رقم می‌خورد...در ایستگاه معین سوار بی آرتی می‌شوید و دو دقیقه بعد که از فرط ازدحام جمعیت در اتوبوس پیاده می‌شوید متوجه خواهید شد تلفن همراه‌تان نیست شده... سریع به مسافران در اتوبوس می‌گویید که خط شما را بگیرند.. اما گوشی شما خاموش است... دزد از شما سریع‌تر است...به تمام آدم‌های دوربرتان به سوءظن نگاه می‌کنید... می‌روید کلانتری نواب... می‌بینید 7 نفر دیگر برای همین موضوع آمده‌اند کلانتری... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... و بعد از 2 ساعت نوبت شما می‌شود... با این که نوبت شما می‌شود مسئول رسیدگی به امور گوشی‌های دزدی دارد با تلفن اداره با یکی از دوست‌هایش صحبت می‌کند... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... و بعد که تلفن را قطع می‌کند برای همکارش توضیح می‌دهد که داشت با دوستش درباره چه موضوعی حرف می‌زد... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... منتظر می‌شوید... و وقتی بعد از سه ربع از شما هفت و هشت 10 سوال مختلف می‌پرسد نمی‌دانید چرا دوست دارید از فرط خشم داد بزنید... بی‌تفاوت، سرد و بی روح می‌پرسد:"اسم‌تون؟"...شما زل می‌زنید به او... به خودتان می‌گویید:"گور بابای گوشی... عمرا پیدا نمی‌شه"... و به سرباز وظیفه کلانتری می‌گویید:"اسم من به تو ربط نداره..." و می‌روید...

برش چهارم: قصه‌های وحشی

محصول 2014 است... این فیلم را دامیان زیفرون ساخته و بازیگرانی نظیر ریکاردو دارین، اسکار مارتینز و اریکا ریواس در آن نقش بازی می‌کنند... "قصه‌های وحشی" شامل 6 اپیزود می‌شود... اولش نوشتم که ماجرای این اپیزودها از چه قرار است اما بعد به خودم آمدم و گفتم این طوری که فقط نقل قصه کردم و داستان‌ها را لو دادم... همین قدر بدانیم کافی‌ست که "قصه‌های وحشی" خشونت آدم‌ها را در موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد... از جریمه کردن نا به جای شهرداری به بهانه پارک کردن ماشین در محلِ پارک ممنوع تا راه ندادن یک ماشین به یک ماشین دیگر در اتوبان...

نکته آخِر: تیتراژ آغازین این فیلم با پس زمینه‌ای از تصاویر وحوش توامان شده است... گویی کارگردان و سازنده تیتراژ فیلم جایگاه آدمیان را به حیواناتی وحشی تقلیل داده‌اند...

برش پنجم: یک روایت دیگر

" یه رفیقی داریم ما که امروز بنده خدا از زاهدان رسید... یه چند روزی بود بیمارستان بستری بود... بنده خدا خواسته کار خیر کنه ولی خب زدن ازش کمپوت درست کردن... این رفیق ما می‌ره بین دو تا گروه که دعواشون شده میانجیگری کنه... رییس یکی از گروه‌ها که فامیلیش کراری بود می‌گه به تو ربطی نداره... تو خودتو بکش کنار... رفیق ما می‌گه "آقای کراری از شما سنی گذشته بی‌خیال شید، شما..." آقای کراری می‌گه "تو چرا خفه نمی‌شی..." و یه جوری می‌زنتش که سه روز تو بیمارستان بستری بود... دکترها می‌گن ممکنه دیگه بچه‌دار نشه... نمی‌دونم چه‌جوری زدنش بدبختو... مث اینکه عقیم هم شد..." این را رفیقم برایم تعریف کرد ...

همین جوری می‌گفت وُ می‌خندید...ریسه رفته بود...باورم شد... برای همین، من هم برای شما روایتش کردم...

برش ششم: امر هنری به مثابه آینه

کلیشه‌ای است: این که می‌گوییم آینه عیب‌ات را نشان می‌دهد... قبول، اما کاربرد دارد... خیلی از ما هنوز بر این باوریم که آثار هنری غلوآمیزتر از چیزی هستند که در واقعیت هست...برای همین هم روی‌شان تکیه نمی‌کنیم... اما باید تکیه کنیم... و از این گزاره کلیشه‌ای استفاده کنیم که آثار هنری مثل آینه لک و پیس رفتار ما را نشان می‌دهند... "قصه‌های وحشی" با اینکه فیلمی است جنون آمیز که ظاهرا کمی در خشم انسان‌ها مبالغه کرده است اما آینه تمام نمای وحشی‌گری ماها ست..."ماها" به نظر می‌آید واژه ملموس‌تری است تا "بشر"... بشر هر کسی می‌تواند باشد جز ما... این واژه مرموز این ظرفیت را دارد که وقتی می‌شنویمش خودمان را بزنیم به آن راه... نه، "قصه‌های وحشی" درباره ماست..."ماها" هم بعضی وقت‌ها بدجوری قاتی می‌کنیم... این واقعیت اول... واقعیت دوم: کم هم نیست خدایی...

حرف آخِر: موسیقی این فیلم برای گوستاوُ سانتائولایاست... آهنگساز آرژانتینی فیلم‌های "بابل" اثر ایناریتو یا "کوهستان بروکبک" اثر آنگ لی.

انتهای پیام/

مجتبا هوشیار محبوب

پانوشت: *برای اطلاعات بیشتر شمارا ارجاع می‌دهیم به خبری با تیتر:"کشتن پدر و خواهر به خاطر تماشای تلویزیون"، باشگاه خبرنگاران جوان