سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: بنویسیم "به خوابت دیدم - نجیبِ کهربا-/با سر انگشتی/به بلندی ی باران و به زیبایی یِ زیبایی". بنویسیم محمود شجاعی رفت که چه؟ نه برای این یکی جواب نمیدهد.
شب قبل از مرگش به یکی از دوستان گفت برود پیشاش. گفت حالش خوب نیست. گفت دخترش در یکی از همین شبها مرد. محمود شجاعی آن شب گفته بود: میخواهم همین امشب بمیرم. و مرد. آن شب وقتی میخواستم با دوستم خداحافظی کنم گفتم کاش امشب نمیرد و خندیدیم. چقدر زهرمان کردی این خنده را شجاعی. چقدر صادقی متاسفانه شجاعی!
وقتی خبر مرگش را منتشر میکنی عذاب وجدان میگیری. وقتی فکر میکنی به عکسهایی که هیچ جا نیست وُ خودش هم نمیخواست هیچ جا باشد، معذب میشوی اگر بخواهی خبر مرگش یا عکسش را منتشر کنی. به خودت میگویی که چی داری اینها را مینویسی؟
دیروز که رفتی خبر درگذشتت را منتشر کردند... نوشتند بعد از چهار سال سکوت مجموعه شعرت امسال منتشر شد... "رخهای کوچک همیشه به سوی" ات را میگفتند...نمیدانستند سکوت تو 4 سال نبود، 40 سال بود...اما خب باز هم جای شکرش باقی است که همانها مخابره کردند خبر مرگ را...چون هنوز هم خیلیها نمیدانند تو شاعری...و خیلیها هنوز که هنوز است مخابره نکردند این خبرِ... چه بگویم...اصلا چرا دارم اینها را میگویم...
بعضیها اصلا نیستند... یعنی نمیخواهند باشند... اما هستند... نمیتوانیم ندیدشان بگیریم... محمود شجاعی با همه اصراری که بر غیابش داشت، بود... همان "از آبی نفسهای کوتاه" اش؛ همان تک و توک شعرهای در جزوههای شعر دیگر کارش را کرده بود... مگر نه این بود که بهرام اردبیلی هم این طوریها بود...
کهنه نمیشوند... خاک نمیخورند... و از هر جایی به هر جایی کوچ کنند کتابهایشان برای اهالی متبرک است... شعرهاشان را میخوانند و شعرها در مغز و استخوانشان حک میشوند... واقعیت این است: شجاعی رفت؛ برای خودش رفت، همچنان که وقتی بود برای خودش بود... هر چند گروه اندکی دلو دلو از اقیانوس شعرهایش، شعر میخوردند و از درخت کهنسال آرامشاش ، آرامش میچیدند...
انتهای پیام/
پژمان بینام
عکسها ارسال شده توسط هادی محیط؛ سردبیر مجله هنگام