سرویس نمایش هنرآنلاین: خسرو حکیم رابط با سرگذشتی پر از آوارگی و در به دری و سیاست زدگی افتان و خیزان به سنی رسیده است که می‌توان گفت با کوله باری پر از تجربه یکی از ارزشمند‌ترین نویسندگان روزگار ما است.

نمایشنامه نویس مستقل و استاد چند نسل از دانشجویان و هنرجویان نمایش و نمایشنامه نویسی این سرزمین که تجربه کارگری، معدن، سیاست، معلمی و دانشجویی را همزمان از سر گذرانده است و بازتاب این همه در قلمش تبلور پیدا کرده، چنان که هر کلمه‌اش چون زخمی کاری خون چکان است و چون آتشی شعله ور زبان را می‌سوزاند.

وی که یکی از نویسندگان پیشرو دهه چهل محسوب می‌شود، بیش از چهل سال است در دانشگاه‌های مختلف سراسر کشور تدریس می‌کند و هنوز هم از کار و معلمی سر باز نزده است. "آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند"، "فصل خون"، "ارض موعود"، "دست هزار بلوچ"، "گذر در ظلمات"، "سهراب شنبه" و نمایشنامه به یاد ماندنی "ایوب دلتنگ خسته خندان" نمایشنامه‌هایی به قلم اوست که از این نویسنده بر پیشانی تئا‌تر و ادبیات نمایشی این سرزمین حک شده و به یادگار مانده است. خسرو حکیم رابط ۵ فروردین 1309 در شیراز به دنیا آمد. گفت‌وگوی زیر به مناسبت سالروز تولد این نویسنده است که می‌خوانید.

آقای حکیم رابط چه معنایی در سالروز تولد نهفته است و شما به گذر زمان چگونه می‌اندیشید؟

هر کسی یک روز متولد می‌شود یک روز می‌میرد، اما مهم این است که در این فاصله آمدن و رفتن چه می‌کند. آیا ماندگار است؟ نیست؟ تاثیری بر زمانه خودش می‌گذارد؟ اگر از شخص من بپرسید از این فاصله آمدن و رفتن چه معنایی در نظر داری و گذر زمان را چه می‌بینی؟ من از وقتی عقلم رسیده حس کردم باید تاثیری بر این زمانه بگذارم. از وقتی دست به قلم بردم، اگر اسمش را بگذاریم هنرمندی، فکر می‌کنم هنرمند زبان بی‌زبانان مردم خودش است و اگر گنجینه تجربه‌اش پر باشد، آنوقت این زبان بی‌زبانان زبان گسترده وسیعی خواهد بود. شما ببینید از زمان حافظ تا امروز چقدر انسان‌ها آمدند و رفتند، عاشق شدند، رنج کشیدند، زندان رفتند، درد کشیدند، حرف زدند، شادی داشتند، ولی کی مانده؟ حافظ. جوری هم مانده که نه تنها حرف زمان خود را زده، آنقدر پر و پیمان گفته که حرف زمانه ما نیز هست. زیرکی را گفتم که این احوال بین خندید و گفت / صعب روزی بالعجب حالی پریشان حالتی. مگر الان این طور نیست؟ من نیز لااقل این تلاش را داشتم که اگر حرفی می‌زنم و کلمه‌ای می‌نویسم تصویری از زمانه‌ام ارائه داده باشم تصویری که دوستان و هم زمانان من نتوانستند بگویند و عرضه کنند و امیدوارم که در این کار یک قدمی بر داشته باشم.

از انسان معاصر می‌گویید و تاثیری که بر زمانه‌اش می‌گذارد و این رهنمودی است به جاودانگی. اندیشمندی می‌گفت جاودانگی چیزی نیست جز درمانی برای رنج.

من به انسان معاصر به عنوان انسان کلی نظری ندارم، اما اگر جزیی بگیریم، جاودانگی را نه در رنج می‌بینم بلکه رنج را سرنوشت. جاودانگی این است که رنج را جاودانه کنید. بنویسید و ماندگارش کنید و فردایی که نیستید، شما در ذهن و خاطره دیگرانی که بعد ازشما خواهند آمد جاودان خواهید ماند. همچنان که حافظ و مولانا و شاملو جاودانه‌اند. نیست اما هست. من به جاودانگی آنچنان که در متافیزک تعریف شود اعتقادی ندارم. من وقتی افتادم و مُردم خاکم. چیزی از من به جا نمی‌ماند. ولی من در خاطره هم زمانانم و در خاطره آیندگان اگر هنرمند باشم، زنده می‌مانم و این به من رضایت خاطر می‌دهد. چون آن موقع که نیستم لذتی ندارم. حافظ الان کیف نمی‌کند که شعرش را می‌خوانیم، اما لذت بودن در آینده الان برای من شیرین است. تصوری که از جاودانگی دارم برای من شیرین است چون حس می‌کنم به نوعی خواهم بود.

جاودانگی و آن احساس خوب بودن در آینده انسان را بر زمان مسلط می‌کند، آنچنان که حس کنید دیگر گذر زمان بی‌اهمیت شده است؟

اصلا برای من مهم نیست پیری و جوانی چگونه است. آنچه در هر لحظه هستم، هستم. تا من هستم، هستم. وقتی مرگ بود، دیگر نیستم. بنابراین در هر لحظه حس بودن و جاودانگی وجود دارد. شیمبورسکا شعر قشنگی درباره مرگ دارد که می‌گوید بی‌موقع می‌آید وسط صحبت‌های ما، اما صحبت‌هایی که الان با هم داریم را مرگ نمی‌برد. تا اینجا هستیم و حضور داریم. این حضور زیبا است. لازم نیست حتی به جاودانگی بیاندیشیم. این لحظه برای ما لحظه درستی است و باید توی آن زندگی کنیم. بنابراین خیلی به جاودانگی فکر نمی‌کنم. این طور نیست که مخصوصا بنویسیم که جاودانه بشویم. لااقل من فکر نمی‌کنم. یک لحظه وقتی دارم یک کاری می‌کنم، شخصیتی خلق می‌شود و از پس ذهن من یک آدمی بیرون می‌آید، حادثه‌ای اتفاق می‌افتد و او رنجی می‌کشد یا شادی‌ای می‌کند، من از شادی او شاد می‌شوم و از رنجش رنجور. زندگی من همین است که با شخصیت‌هایم زندگی می‌کنم و در حقیقت با هم زمانانم از دور زندگی می‌کنم.

شما از نویسندگانی بودید که به نوعی به دهه چهل معنایی بخشیدید که ما امروز از آن یاد می‌کنیم. امروز هم هنوز مشغول نوشتن هستید. بگویید دهه چهل چون دهه‌ای بود که امروز نیست و چه تفاوتی این دو زمانه دارد. امروز بهتر می‌نویسید یا دیروز؟

من یک نظری دارم که شاید شما نپسندید ولی از دیدگاه خودم نظر درستی است و به آن اعتقاد دارم. فکر می‌کنم هنر درخشان مال روزگار تلخ و سیاه است. زمانه فشار و ناروایی و بیداد است که هنر می‌آفریند. هر زمانه‌ای دردی دارد. همه مردمی که در هر اقلیمی زندگی می‌کنند مسائل خودشان را دارند. این طور نیست که دردی که ما داریم سوئدی نداشته باشد. آن‌ها نیز درد‌های خودشان را دارند. البته سوئدی هر وقت می‌خواهد حرف‌اش را بزند می‌زند و مشکلی ندارد. من نمی‌دانم سوئدی وقتی می‌خواهد حرفی بزند چه چیزی و مسئله‌ای دارد که می‌تواند مایه کار هنری بشود، اما ما چشم که باز می‌کنیم با مسئله و بیداد و تجربه تلخ رو به رو هستیم. دائم احساس تحت تعقیب بودن داریم، هر قدمی که بر می‌داریم با بن بست رو به رو می‌شویم، همه راه‌ها توی این زمانه و حتی دهه چهل بن بست بود و هست، حالا با یک تفاوتی ولی فکر می‌کنم اتفاقا اینجا برای کار هنری فضا گسترده‌تر است.

هنر در این شرایط عمق و لایه‌های بسیار پیچیده انسانی به خود می‌گیرد. زبان را از سطح به عمق می‌برد. وقتی سانسور و ممنوعیت هست، شما ناچارید به دنیای سمبل‌ها و لایه‌های زیرین ذهن و پرداخت و عرضه و تصور و کلام وارد بشوید و به ناچار اگر هنرمند باشید این عمقی که ذهن و زبان شما می‌گیرد، راه گریزی است برای اینکه بیداد نتواند جلوی آن بایستد. دهه چهل چنین دهه‌ای بود و امروز هم همین است. همچنان که هنر درخشان روسیه مال زمان تزار بود و یا هنرمندان فراری از روسیه بودند از زمان استالین با تجربه بیداد به اروپا رفتند و چه غوغایی به پا کردند.

من فکر می‌کنم به خصوص در مشرق زمین رنگ و بوی هنر ما می‌تواند خیلی تاثیر گذار و ماندگار باشد چون باید به ناچار از سطح به عمق برود و لایه‌های پر معنا و پر تفسیر پیدا کند و این کار سختی است. چیره دستی و هنرمندی بیشتری می‌طلبد و کار ماندگاری تری خواهد بود. حافظ وقتی گفت صد هزارا ن گل شکفت و بانگ مرغی بر نخواست/ عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد یعنی حرف زمانه خودش را گفته است. منتهی طوری گفته که نتوانستند جلویش را بگیرند و الان هم حرف زمانه ما است و برای همین هم ماندگار شده است. در زمان دهه چهل یک مجله‌ای در می‌آمد به چلنگر. محمد علی افراشته شاعر بود. در پیشانی این مجله شعری نوشت به این مضمون که بشکنی‌ ای قلم‌ ای دست اگر/ پیچی از خدمت محروم زنی. الان این شعر را هیچ کس را نمی‌داند. همزمان با او سهراب سپهری را داشتیم که شعرش رنگ و بوی سیاسی هم نداشت اما در عمق خود معنای ستیز با زشتی زمانه را دارد. ماندگار شد چون به معنای عمیق کلمه انسانی بود ولی شعر افراشته را دیگر کسی نمی‌خواند چون در سطح گذر کرده است.

شما به ایده‌هایی که داشتید رسیدید؟

من همیشه هر حرفی که خواسته‌ام زده‌ام. هر حرفی که داشته‌ام گفته‌ام.

تجربه زیسته‌ای که با تکیه بر آن سخن می‌گویید چیست؟

هر چه بارت بیش/ برفت بیشتر. هر چه که از کوره آب و آتش بیشتر گذر کرده باشید تجربه ذهنی و انسانی بیشتری دارید. هر چه تجربه زیسته‌ات بیشتر باشد زبانت هنرمندانه‌تر خواهد بود. پیری هم در کم شدن خلاقیت تاثیری نخواهد داشت.

چه سخنی برای آیندگان دارید؟

من هیچ حرفی ندارم. حرف‌های من آثاری است که نوشته‌ام. ما آردمان را بیزیدیم، الکمان را آویختیم و خسته نشدم.

در حال حاضر آرزوی شما چیست؟

آرزو‌ها که فایده ندارد. همین آش است و همین کاسه. دنیایی که من آرزومندم حالا حالا‌ها به دست نمی‌آید و کشک است. آرزو این است که زبان درازمان را همچنان داشته باشیم و جرات حرف زدن.

از لحن سخن شما غمی می‌بارد. آن غم چیست؟

غم زیاد است. پایان‌ها خوش نیست و امیدوارم که پایان خوش برسد. لاهوتی می‌گوید: دل را ببین دل را ببین در بزم جانان آمده/ سر واژگو تن غرق خون افتادن و خیزان آمده. ما سر واژگون تن غرق خون هستیم.

انتهای پیام/