سرویس تئاتر هنرآنلاین: "فراموشی" دربارۀ از خاطر بردن یک رابطۀ عاشقانه و گسست دو آدم از همدیگر تا مرزهای تنفر و انزجار از همدیگر است. در این نمایش ذهنیت دو آدم نسبت به هم سنجیده و روایت میشود. شاید هم هر دو مردهاند و شاید هم یکی مرده و شاید هم هر دو زندهاند اما حس و حال مردگی دارند. روالی غیر عادی و غیر متعارف که تو در تو مینماید و سردرگمیاش گریبان مخاطب را چون شخصیتهای نمایش -مراد و ریحانه- خواهد گرفت.
"فراموشی" دربارۀ رابطۀ عاشقانه است بین یک زن نویسنده و مرد آوازه خوان که هر دو به دلیل توجه به آثار همدیگر دلبستۀ همدیگر میشوند و سرآخر نیز میخواهند که با هم باشند. یعنی زندگی مشترکی را آغاز میکنند که سرانجامی شوم برایش رقم خواهد خورد. این دو هنرمندند و باید در این روند یکتایی شکوفا شوند اما همه چیز واژگون میشود و هر دو نه تنها از هم نفرت پیدا میکنند که در روال آفرینش هم به بن بست میرسند. این رویکردی انتقادی از یک جریان عاطفی است. گاهی دو هنرمند در روند ازدواج به مسیر پر شکوهی پا میگذارند و هر یک فرصت و منبع الهامی برای دیگری است. اما در اینجا هم مرد دیگر نمیتواند بخواند و تمام خواندههای قبلیاش را فراموش میکند. زن هم دیگر دست به قلم نبرده و در این پریشانی به دنبال یافتن سوژهای است.این سوژه دختری با چشمان سبز است که میتواند معشوقه و محبوبۀ تازهای برای مرد باشد. دختری که از پنجرۀ روبرو اینها را دید میزند. شاید هم این نقطۀ اختلاف است که باعث میشود این دو نتوانند همدیگر را به درستی بفهمند. بدگمانی و شاید هم خیانت است که نظم و روابط ذهنی و روحی این دو را تا سر حد قتل یکی از این دو برهم میریزد. امر واقع و غیر واقع آن قدر در هم تنیده شدهاند که درک و تمییز این دو لامحال است. شاید مرد زن را کشته و دارد خیالپردازی میکند. شاید زن مرد را کشته و در تخیلاتش مرد را مقصر و قاتل میبیند. شاید هم هر دو زندهاند و بیمار و پریشان هستند که توهمات و تخیلاتشان را برای هم یادآوری میکنند.
همین امر پیچیدگی متن است که درنگ و دریافت مخاطب را سخت و شاید هم ناممکن میسازد. روایتهایی در هم تنیده که هیچ کدام معتبر و مستند نیست و شاید هم برخی درست و برخی نادرست باشند. اما هیچ نکته قطعی در این رابطه و پردازشش موجود نیست. به همین دلیل ساده است که ما هم دچار شگفتی خواهیم شد. با این تحلیل میتوان گفت که میشود به این مسیر توجه دقیقتری کرد. شاید هم نیاز است که در دنیای امروز با پازلهای در هم تنیده بشود حقیقت را با جلوهای چند لایه و چندگانه مورد مطالعه قرارداد. شاید انسان معاصر پیچیده است و به همین دلیل هم هست که هیچ روایتی ساده نخواهد بود. شاید هم مرز عشق و نفرت، این همه واقعیت دردناک و توهمات بی سروته را به هر ذهنیتی تعمیم میدهد.
این نمایش نمیتواند مخاطب ایرانی در اجرا به خود متوجه کند. از یک سو این همه پیچیدگی شاید قابل هضم نباشد و از سوی دیگر نیز شیوۀ بازیگری میرهولد است که بازهم برایمان بیگانه است. ما بیشتر به دو شیوه استانیسلاوسکی و برشت جریان بازیگری را دنبال میکنیم. شیوههای دیگر به ندرت در صحنههایمان مورد کارکرد واقع میشود. در شیوه بیومکانیک که مبدعش میرهولد روسی و از شاگردان استانیسلاوسکی است، بیان بدنی اصل و اساس بازیگری خواهد شد. در این شیوۀ بازیگری است که تمام اعضای بدن در اختیار اجراکننده است و باید به شیوهای درست از تمام آنها بهره بگیرد. به همین دلیل هم است که بیان نوعی کارکردی و اشارهای خواهد بود و همیشه هم هیچ نکتهای مستقیم گویی نخواهد شد. این روال غیر معمول بازی را کمی پیچیدهتر و سنگینتر خواهد کرد. ضمن آنکه به لحاظ زیباییشناسی هم بر افزودههای زیبایی شناسانۀ کار خواهد افزود. ما این شیوه را هنوز عمومی نکردهایم چون هم در دانشگاههای ما کمتر به آن توجه شده و هم کارگردانان هم کمتر بر آن تسلط و اشراف پیدا کردهاند. برای همین میشود این شیوه را با فراموشی یا نمونههایی از این دست که در عمل و اجرا مورد آزمون و خطاست میتوانیم بلد شویم. هر دو بازیگر هم توش و توان لازم را برای انجام چنین شیوهای داشتند. به ویژه نیروی جوانی که در خدمت انتقال چنین شیوهای بود. شوربختانه برخی به این کار توجه نشان ندادند و حتی تالار باران را ترک کردند. شاید هم حق داشته باشند که با چنین وضعیتی بیتفاوت هستند.