سرویس تئاتر هنرآنلاین: نمایشنامه "بیرون پشت در" نوشته ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامه‌نویس و نویسنده شهیر آلمانی از آن دست متونی است که به دلیل ویژگی‌های خاص و موضوع فرا زمانی و جهانشمول آن، نه تنها در ایران بلکه در اکثر کشورهای صاحب تئاتر به شیوه‌ها و اشکال مختلف توسط کارگردان‌های مطرح اجرا شده و هر باز نیز اجرای این نمایش با استقبال خوب دوستداران تئاتر روبه‌رو شده است.

به بهانه اجرای این نمایش در تماشاخانه استاد مشایخی (تئاتر مان)، میزبان مریم عبدلی کارگردان و کاظم هژیرآزاد و علی رحیمی دو تن از بازیگران اصلی این نمایش در دفتر خبرگزاری هنر ایران (هنرآنلاین) بودیم و با آنها درباره این نمایش به گفت‌وگو نشستیم. آنچه در ادامه می‌خوانید ماحصل گپ‌وگفت ما با عوامل اجرایی نمایش موفق "بیرون پشت در" است.

همانطور که قاعدتا می‌دانید "بیرون پشت در" نمایشنامه‌ای است که توسط کسی نوشته شده که کشورش شروع کننده بزرگ‌ترین جنگ قرن بیستم بوده و خودش نیز به دلیل مصائب جنگ با مشکلات فراوانی در زندگی‌اش روبه‌رو شده است. در واقع نمایشنامه "بیرون پشت در" یکی از متون شناخته شده در حوزه ادبیات نمایشی جهان است که تا به حال بارها توسط کارگردان‌های زیادی نیز اجرا شده. در وهله نخست دوست دارم بدانم که این متن چه ویژگی‌ خاصی مشخصا برای شما به عنوان کارگردان داشت که تصمیم گرفتید مشخصا این متن معروف را روی صحنه ببرید؟

مریم عبدلی، کارگردان: همانطور که گفتید این متن یک نمایشنامه ضد جنگ هست و من هم کسی هستم که بخش عمده‌ای از کودکی و نوجوانی‌ام را جنگ دربرگرفته. من متولد خرمشهر هستم و با شروع جنگ آمدیم به سمت غرب کشور آمدیم که البته در انجاها نیز بمباران‌های هوایی فراوانی بود. برادرهای من خودشان در جنگ بودند، اطرافیان من در جنگ شرکت داشتند و خیلی‌هایشان شهید یا مفقودالاثر شدند و هنوز هم خبری از آنها نیست. می‌دانید جنگ، تصویری از کودکی و نوجوانی من هست و من آسیب‌های جنگ را خوب دیده‌ام و با خواندن این نمایش دیدم که هیچ فرقی نمی‌کند که شروع کننده جنگ باشی یا یک جنگ بر تو تحمیل شده باشد، آسیبی که مردم می‌بینند در این بین یکسان هست. در واقع کسانی‌که در جنگ شرکت می‌کنند و کسانی‌که در جنگ شریک هستند، مانند خانواده آن شخص، آسیبی را تحمل می‌کنند که در همه جای دنیا به یک شکل هست. من وقتی که این نمایشنامه را خواندم با زندگی خودم، اطرافیانم و کشور خودم احساس همذات‌پنداری کردم و برای همین مطرح کردن این داستان برایم جذاب بود. ضمن اینکه این متن نوعی کمدی هم هست چون همان موضوعاتی هست که دور و بر ماست و می‌خواهیم به آنها بخندیم و نمی‌توانیم چون تلخ هستند .

یکی از ویژگی‌های این متن در این است که حتی ما نمی دانیم که جنگ چرا شروع شده، چرا ادامه پیدا می‌کند و یا آدم‌هایی مثل رئیس کاباره که انگار نمی‌داند اصلا جنگ چه چیزی هست! مثلا رئیس کاباره برمی‌گردد و به بکمان می‌گوید "مگه عینک اضافی نداشتی؟!"، چطور شخصی که کشورش اشغال شده در حال فروپاشی است می‌تواند بگوید "مگه عینک اضافی نداشتی؟!". یا در همان سیبری هم شرایط خیلی مسخره هست و نشان می‌دهد در جامعه‌ای که جنگ زده هست، کسانی هستند که هیچ اهمیتی اتفاقات برون برایشان ندارد. به عبارتی دیگر همه به نوعی دارند جنگ را انکار میکنند. آن سختی‌ها و مشقت‌هایی که این جنگ برایشان آورده را به نوعی انکار میکنند در حینی که همه‌شان هم در آن جنگ به نوعی سهیم بودند و این بیان کردن این انکار جنگ با وجودی که همه درگیر آسیب‌های ناشی از آن هستند، خیلی برایم جذاب بود.

در واقع اگر بخواهیم مشخصا المان‌های جذابیت نمایش را که روی ان در این اجرا تاکید بیشتری داشتید می‌توان به دو وجه "انکار جنگ توسط افراد در جامعه" و "احساس مسئولیت در به وجود آمدن پدیده جنگ" اشاره کنیم؟

عبدلی: کاملا درسته. چون همانطور که دیدید بکمان تصمیم دارد با همه ناامیدی‌ها و صدمات جانی و روحی و روانی که از جنگ دیده به زندگی‌اش بازگردد. در حالی‌که خانه و زندگی‌اش را از دست داده، یعنی نه گذشته‌ای دارد و نه حالی و نه آینده‌ای. با این حال من هدفم این بود که این را هم بگویم که آن افرادی که در قبال جنگ و آسیب‌هایی که به وجود آمده احساس مسئولیت می‌کنند، بیشترشان محکوم به نابودی هستند. چون وقتی که شما احساس مسئولیت می‌کنید باید تاوان آن را نیز بپردازید. وقتی هم که تاوانش را پرداخت می‌کنید این تاوان آنقدر بزرگ است که در قبال آن شاید شما نتوانی حتی به زندگی‌ت ادامه بدی.

آقای هژیرآزاد شما بفرمایید که چطور شد به جمع بازیگران این نمایش اضافه شدید. دوست دارم در مورد نحوه همکاری‌تان با این گروه جوان برایمان بگویید و همچنین شخصیتی که در این نمایش بازی کردید.

کاظم هژیرآزاد، بازیگر: حقیقت‌اش را بخواهید امسال اصلا نمی‌خواستم کار کنم. یکی دو تا پیشنهاد داشتم که صراحتا گفتم من به خاطر نامهربانی‌هایی که نسبت به اهالی تئاتر می‌شود اصلا انگیزه‌ای برای کار تئاتر ندارم ولی وقتی خانم عبدلی لطف کردند و من را به این دعوت کردند، متن را خواندم و دیدم که متن حرفی برای گفتن دارد. و در این شرایط به خصوص که اطراف‌ کشور ما جنگ هست و هرجا را که نگاه می‌کنی صحبت از جنگ است. مثل اینکه انسان از ازل بحث جنگ را داشته و می‌بینید که ظاهرا هیچ‌وقت هم تمامی ندارد بنابراین فکر کردم که اگر حرفی برای گفتن داشته باشیم، بد نیست که در این گفت‌وگو من هم شریک باشم. بعد هم که با گروه آشنا شدم دیدم که در راس آنها خانم عبدلی هم انسان بسیار مهربانی هستند و هم اینکه ایده‌های بسیار خوبی و نظرات قابل توجهی دارند.

بنابراین من با دوستانی آشنا شدم که آن‌ها را نمی‌شناختم و تا به حال با آنها کار نکرده بودم و این برای من غنیمت بود چون کمتر از نصف سن من را دارند و کارشان را درست انجام می‌دهند و متعهد هم هستند. خیلی وقت‌ها هست که آدم در گروه‌هایی شرکت می‌کند که همه با هم رقابت دارند و به گونه‌ای می‌خواهند زیر پای همه پوست خربزه بگذارند تا طرف‌شان لیز بخورد ولی در این گروه از این مسائل نداشتیم. همه متوجه بودند که باید این کار سرانجام بگیرد. ضمن اینکه حرفی هم که در متن عنوان می‌شود حرف کوچکی نیست. حرفی بوشرت می‌زند حرفی هست که الان دارد در افغانستان زده می‌شود، حرفی است که در لیبی، سوریه، عراق و... داریم می‌بینیم که در حال اتفاق افتادن است.

پس الزاما وجود جنگ، نه الزاما در کشور ما یا کشورهای نزدیک به ما، یکی از دلایلی بود که این متن کار شد؟

هژیرآزاد: دقیقا. باید گفت که این متن یک کار جهان شمول هست و یک متن منطقه‌ای نیست و تا آنجایی هم که من می‌دانم تنها نمایشنامه‌ای بوده که بوشرت نوشته و با همین یک نمایشنامه در دنیا مطرح شده است.

در مورد شخصیت سرهنگ هم برایمان بگویید، چون در عین حال که حضورش در کل نمایشنامه کوتاه هست ولی در کلیت ماجرا حرف‌های مهمی رو بیان می‌کند. در ضمن اینکه مخاطب را با آدم‌های پشت پرده‌ای که همین‌طور روی هوا دستور می‌دهند بدون اینکه فکر کنند این دستور چه عواقبی دارد آشنا می‌کند.

هژیر آزاد: چون من دو سال سربازی در ارتش خدمت کردم می‌دانم که ارتش یعنی چه. در ارتش چرا وجود ندارد. دستوری که داده می‌شود باید انجام بشود. سرهنگ ارتشی هست و بالا دستش وقتی به او دستور می‌دهد نباید بگوید چرا؟ باید انجام بدهد. این قاعده‌ی تمام ارتش‌های دنیاست. بنابراین این آدم خودش قربانی هست در حالی‌که سرباز (بکمان) فکر می‌کند که عامل اصلی قربانی شدن او سرهنگ است. البته آن سرهنگ از یک نوع زیرکی هم برخوردار بوده که در یک شرایط خاصی توانسته این درجه‌ها را بگیرد.

نکته دیگر اینکه این سرهنگ بنا به موقعیت‌اش در ارتش در زمان جنگ به موقع فرمان‌هایی را که به او داده بودند اجرا کرده و به موقع تنبیه یا تشویق کرده ولی همه این تنبیه‌ها و تشویق‌ها در راستای آن فرمانی بوده که به او داده شده است ولی او با اینکه در زمان جنگ آن فرمان‌ها را اجرا کرده ولی در خارج از آن فضا، و بیرون از جنگ خودش را مخفی می‌کند و به شکلی نشان می‌دهد که من اصلا نبودم و من فقط گیرنده دستور بودم و من مجری دستورات بالا بودم و سعی می‌کند به شکلی از آن فاصله بگیرد ولی حالا دستی هست که می‌خواهد هویت سرهنگ را افشا کند و یا شاید هم آمده انتقام بگیرد.

من می‌خواهم بدانم که این سرهنگ آگاه بوده که دستوراتی که انتقال می‌دهد چه عواقبی را دارد یا نه؟

هژیر آزاد: ببینید آلمان وقتی که در جنگ جهانی اول شکست می‌خورد، در جنگ جهانی دوم می‌آید که از اروپا انتقام بگیرد و این روحیه شکست در جنگ جهانی اول را در جنگ جهانی دوم ترمیم می‌کند. حتی جوان‌های زیر سن قانونی می‌خواستند از اروپا این انتقام را بگیرند و این سرهنگ هم می‌تواند یکی از آن جوان‌هایی باشد که در جنگ جهانی اول شکست خورده و پر از عقده انتقام گیری هست وقتی یک سمبلی مثل هیتلر پیدا می‌شود که سرمایه‌داری هم پشت‌اش هست و آنقدر قدرتمند هست که در چند ساعت می‌تواند فرانسه را بگیرد. آن غرور ملی یا آن ناسیونالیسم در این شخص زنده و پدیدار می‌شود اما این ناسیونالیزم تا زمانی هست که با واقعیت‌ها برخورد نکرده است. در طی چهار یا پنج سالی که جنگ هست اینها متوجه یک سری مسائلی می‌شوند به طوری که همقطارش بمب می‌گذارد تا هیتلر را ترور کند. بله این روند با این‌که ناسیونالیسم در این آدم وجود دارد اکنون شلاق واقعیت به صورتش برخورد کرده و به شکلی که آمده که پیش خانواده‌اش می‌خواهد خودش را حفظ بکند.

آقا رحیمی شما به عنوان کسی که اصلی‌ترین نقش را در این نمایش بازی می‌کنید یعنی شخصیت بکمان. درباره این کارارکتر و ویزگی‌های آن برایمان بگویید. چطور به این شخصیت رسیدید چون این شخص آدمی است که بعد از سه سال و نیم دارد می‌خواهد به زندگی عادی‌اش بازگردد و به دنبال عشق‌اش نیز هست. یعنی خیلی حرف‌ها در دلش هست و از طرفی از زندگی عادی را نیز عقب افتاده. در واقع تمام نمایش حول محور شخصیت بکمان می‌چرخد. راجع به این شخصیت بگویید و اینکه کدام یک از ویژگی‌هایش بیشتر برایتان جذاب بود. مثلا فلسفه عینک و پس دادن مسئولیتی که اعصابش را به هم ریخته با این‌که جنگ تمام شده و سه سال هم نبوده است این اصرارش برای پس دادن مسئولیت از چه چیز ناشی می‌شود؟

علی رحیمی، بازیگر: می‌توانم بگویم که ظرفیت این شخصیت و گنجایش‌اش خیلی بیشتر از اینهاست. در واقع او تنها یک کاراکتر نیست، بکمان یک دنیای فروریخته است که همانطور که می‌بینید در ابتدای نمایش تصمیم به خودکشی می‌گیرد و خودش را در رودخانه می اندازد و در انتها هم همانجا و در همان قسمت می‌میرد. به نظر این یک جور جریان سیال ذهن بکمان هست. شاید در عالم واقع این اتفاق‌ها نیفتاده باشد چون برای همه ما اتفاق افتاده که وقتی در یک شرایط بغرنج پر استرس قرار می‌گیریم، اینها دنیا را برایمان دچار اعوجاج می‌کند و من فکر میکنم تخیل آدم در آن لحظه با نگاه واقعی درهم می‌آمیزد و همه چیز غلو آمیز می‌شود. در واقع من فکر میکنم که این پایان عمر بکمان این اواخرش ذهنیت‌اش دچار اعوجاج هست و به همین دلیل من درون بازی‌ام یک جور غلو را نهادینه کردم که این غلو در بازی رئالیستی بالطبع جوابگو نیست و این بازی که من کردم به درد مدیای تلویزیون می‌خورد و در سینما جواب نمی‌دهد. مشخصه این اعوجاج ذهنی بکمان هم عینکی هست که به چشم دارد.

البته جنگ و خسارت‌های جنگ باعث شده که نگاه بکمان تغییر کند و فکر می‌کنم از یک جهاتی بکمان تبدیل به یک ماشین شده و تک بعدی شده است. و خودش در جایی از دیالوگ‌هایش می‌گوید"می‌دانم این عینک صورت آدم رو یک جورایی شبیه یک ماشین میکنه ولی چه کار می‌تونم بکنم". بکمان ناخود آگاه وارد مسیری شده که مجبور است تا آخر این مسیر برود و بی‌شک اگر بکمان یک در دیگر به رویش باز می‌شد به فرض اگر کار پیدا می‌کرد و سرهنگ تحویلش می‌گرفت من فکر میکنم باز بکمان مستعد خودکشی بود، چون خودکشی در ذات بکمان هست و غیر از خودکشی چاره‌ای ندارد. درباره مسئولیت هم فکر می‌کنم اگر به این در و آن در می‌زند یک علت دارد و آن هم مسئولیتی هست که بر دوش بکمان است. بکمان آدم صادقی هست و در بدترین شرایط هم راست می‌گوید البته شاید دو پهلو حرف بزند اما صادق هست و مهترین مشخصه‌ای که باعث می‌شود بکمان به این شرایط برسد این است که بکمان دوست دارد به توهمات خودش هم راست بگوید.

در واقع می‌خواهم بدانم دنبال پاسخ بودن بکمان از کجا سرچشمه گرفته است؟

رحیمی: به نظر من بکمان به ته خط رسیده.

- اما آدمی که به ته خط رسیده و دست به هر شرایطی می‌زند و باز هم به خودکشی می‌رسد چه لزومی دارد که پاسخ را پیدا کند یا نه؟

رحیمی: بکمان خصیصه‌ای دارد آن هم هوش و ذکاوتش است که درون دیالوگ‌هایش کاملا مشخص است. اگر آدم باهوشی نبود اینقدر مسئولیت‌پذیر نبود. شخصیت بکمان به شکلی هست که مدام فکر میکند و کنکاش می‌کند و این خصیصه در ناخودآگاه این شخصیت نهفته است در حالی‌که در خودآگاه خودش به بن‌بست رسیده است. ناخودآگاه این شخصیت به او می‌گوید که بکمان ادامه بده مسیر تو به طرف "الوه" نیست برو پیش خانواده‌ات. به نظر من بکمان جزو جوان‌های باهوش و فکور بوده حتی پیش از جنگ و حتی جایی خواندم که این نقش برگرفته از خود شخصیت بوشرت هست. در واقع بوشرت خودش را در بکمان نوشته و بوشرت هم آدم فکوری است که داستان‌ها و شعرهای بسیاری دارد و این تنها نمایشنامه این شخص هست و در 26 یا 27 سالگی به خاطر امراضی که در جنگ دچارش می‌شود می‌میرد. بنابراین بکمان باهوش است و اگر کاری را انجام می‌دهد بیشتر به این دلیل است که به خودش بدهکار نباشد. بکمان از قبل می‌داند که مسیرش بسته است ولی می‌رود تا به خودش بدهکار نباشد.

عبدلی: نکته‌ای را هم من اضافه کنم و آن اینکه بکمان از اول تا آخر یک مشت بسته دارد که در نهایت وقتی می‌‌میرد این مشت باز می‌شود. احتمال خیلی زیاد می‌دهم که شما محتویات مشت بکمان را ندیده‌اید به خاطر اینکه نور روی مشت بکمان متمرکز نبوده و برای این مسئله باید یک نور بزرگتر تهیه ببینیم. وقتی که بکمان می‌میرد و مشت‌اش باز می‌شود درون مشت بکمان یک قلب می‌بینیم. ما در کار دوست داشیم به یک المان واضح برسیم و یا به یک ژست خاص برسیم و درون کار به این قلب رسیدیم. بکمان خودکشی کرده ولی دلش از بین نرفته است. ما دو بخش وجودی داریم یک منطق تفکری داریم و یک وجه احساسی داریم، منطق تفکری بکمان به مرگ منتهی شده ولی همانطور که در اصطلاح می‌گوییم"شاید یک فرجی شد"، شاید دلش آرام نیست و تفکرمان این بود که بگوییم بکمان قلبش را گرفته در دستانش و فکر می‌کنم که این قلب بکمان هست که او را می‌کشاند این سمت و اون سمت که به یک ایمان و باوری برسد و وقتی می‌میرد ما مشت‌اش را می‌بینیم که باز می‌شود و نشون می‌دهد که قلبش رها شده است.

در واقع قلبش هم به این نتیجه می‌رسد که دیگر راهی نیست و دیگر جای برای ماندن نیست. به نظر من بزرگترین قربانیان جنگ آنهایی هستند که نسبت به آنچه دیده‌اند و فجایعی که اتفاق افتاده نمی‌توانند سکوت کنند. اگر بکمان اینقدر حرف می‌زند چون نمی‌تواند در مقابل آنچه که دیده است سکوت کند. حرف زدن زیاد بکمان برای این نیست که بخواهد کسی را قانع کند. بوشرت در جایی می‌گوید آلمان پس از جنگ آلمانی هست که سرشار از احساس گناه است نسبت به چیزهایی که دید و نسبت آنها سکوت کرد. منطق بکمان در قبال این گناه این نیست که حالا من هیچی ندارم خونا ندارم زندگی ندارم پس من حالا می‌خواهم بمیرم بلکه این هست که بکمان احساس گناه دارد و این احساس روی قلب بکمان سنگینی می‌کند. مسئولیت، بیان آن فجایع جنگ هست که روی قلب این آدم سنگینی می‌کند.

هژیرآزاد: ببینید این اثر یک اثر استعاری هست، یک اثر واقع‌گرایانه به معنای انعکاس واقعیت نیست. من می‌گویم من دیگری هستم و تماشاچی با خودش فکر می‌کند که این دیگری کیست؟ شاید این دیگری ناخودآگاه من باشد که همه جا با خودم حملش می‌کنم شاید تضاد درونی و نقطه مثبت این شخص هست و تقابل نقطه مثبت و منفی این شخص را داریم به شکل عینی می‌بینیم و به نظرم همه آدم‌ها یک نقطه مثبت دارند در زندگی‌شان و یک نقطه منفی و اینها هر دو مدام با هم در حال تخاصم هستند. و آنچه در یک فرد عمل می‌کند تحقق یکی از این نیروها درون انسان است مرگ به هر حال زشت است که بکمان میفهمه که مرگ چیز بدی است و نمی‌خواهد بمیرد اما آن نیرویی که بر بکمان مسلط می‌شود همان مرگ است. چرا؟ برای اینکه روان زندگی‌اش تار است. از یک شعر کمک می‌گیرم "دلم از مرگ بیزار است/ که مرگ اهرمن خو آدمی‌ خوار است/ ولی آن دم که از اندوه روان زندگی تار است/ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است/ همین بایسته‌ی آزادگی این است" و بکمان به این بایستگی رسیده و یک جزئی هست از کل این جهان و ما توسط این جزء به کل این جهان آگاه می‌شویم واشراف پیدا می‌کنیم. تمام جنگ زده‌ها دچار این تضاد درونی می‌شوند چون در جنگ بالاخره باید یک نفر را کشت و بلاخره باید کشته شد. و حالا سئوال اینست که حالا که جنگ تمام شده است جنگ به نفع چه کسی تمام شده.

عبدلی: در واقع با دعوا و جنگ و خرابی همیشه فقط عقب افتادگی حاصل خواهد شد. رحیمی: در ارستای حرفهای آقای هژیرآزاد و خانم عبدلی باید بگویم که اصل و منشا هر چیزی در این جهان واقعیت هست و حقیقت برمیگردد به ذات انسانها. بالطبع ذات انسانی زیاده‌خواه و حق طلب است و اگر چیزی را ناحق بداند تا آنجایی که بتواند و تیغاش برش داشته باشد واقعیت را تبدیل به حقیقت خودش میکند و به نظر من حقیقت برگرفته از جنبه زیادهخواهی آدمها است. اگر واقعیت وارد شخصی بشود آنوقت تبدیل به حقیقت وجود آن شخص خواهد شد و آنوقت هنری هم که از آن حقیقت الهام میگیرد بالطبع هنر درستی نیست و هنری هست که به ناحق دارد به مخاطب عرضه میشود. و این در همه جوامع نیز وجود دارد چون همه ما انسانیم و زیادهخواهی و همیشه به حق دانستن برخی از مسائلی که به ناحق تحمیل میشود وجود دارد و هنر هم از این داستان مستثنی نیست. حتی در متن میبینیم که رئیس کاباره به تمسخر میگوید "هنر؟" و برایش هنر به معنای واقعی کلمه نیست و معنا ندارد وچون از فیلتر حقیقت ذهن این فرد رد شده و این شخص هنر رو نمیشناسد اما وقتی از فیلتر ذهن بکمان مسئله هنر عبور میکند میبینیم که هنر را به منزله حقیقت میبیند به نظر من این کار تمام المانهای یک اثر سیال ذهن را داراست.

انتهای پیام/

حسین سینجلی