سرویس تئاتر هنرآنلاین: قصههای این شهر یکی یکی به آخر میرسند و حالا یک سال از آخر قصه محمود استادمحمد گذشته است. او که، هر چند زود، هر چند ناگهانی، اما بیپروا پایان یک نسل پیشگام و جریانساز را اعلام کرد؛ نسلی که روزهای طلایی را به تئاتر هدیه داد و زندگی و کارش درس و نوستالژیهای فرزندان امروز بود. فرزندان دانشجویی که هیچگاه پشت درهای انتظار یادگیری از استادشان نماندند. اکنون، یک سال است این همیشه نگران تئاتر لالهزار با نبودنش همه را نسبت به آینده تئاتر نگرانتر کرده است. [آره داشتیم چی میگفتیم؟! بنویس!] "آسیدکاظم" که آمد تئاتر هم نفسی تازه کرد. استادمحمد از زیر سایه سنگین بیژن مفید بیرون آمد و با "آسید کاظم"، "شب بیست و یکم"، ... و "آخر بازی" که در خارج از ایران روی صحنه برد نگاه خودش را در تئاتر ایران مستقر کرد. با رویای درست کردن به ایران بازگشته بود. ساختن گروهی که "کارگاهی" تئاتر اجرا کند.
او اسیر فرهنگ و خاکش بود. آخرین اثرش "کافه مکآدم" روایت کافهای است که امروز او را در غربت، با آشنایانی روبهرو خواهد کرد که تنها یاد و نامشان برای ما مانده است. حالا یک سالی میگذرد از آن روز که استادمحمد، در ۶۳ سالگی و در اثر بیماری ابتلا به سرطان مرده است و نمیداند [... آخه هر (کسی) بخواد این جوری آتیش بزنه، پس باید تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!]
قصد نداریم با چهره خاصی صحبت کنیم. اتفاقی با شمارههایی تماس میگیریم و میخواهیم از خاطرههایشان با او بگویند، هر چند به ظاهر او را نشناسند. همه دربارهاش حرف میزنند و کسی امتناع نمیکند. همه از شهری میگویند که گرچه قصههایش تمام شده اما انگار تازه آغاز شدهاند.
[... میدونی چند سال پیش بابامون عمرشو داد به شما. هر چی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمتکشی بود. خدا رحمتش کنه ... بیچاره غصه ما پیرش کرد، همه رسوایی ما پیر و زمین گیرش کرد. حالیته؟ اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود، هر چی بود زیر سر ... تو بود.]
همسایه نصرت، عاشق هوتن
استادمحمد میگفت قبل از اینکه با بازی در نقش "خر خراط" شهر قصه، خودش را پاگیر تئاتر کند، عاشق نوشتن بوده؛ عاشق هدایت و نوشتههایش. در 12سالگی داستانهای هدایت را خوانده؛ در سنی که کمتر کسی سراغ او میرود. اما همه اینها مربوط میشود به همسایگی با نصرت رحمانی در دروازه دولاب: "من فکر میکنم از 12 سالگی با او آشنا و شیفتهاش شدم. در واقع نه شیفته شعرش (هرچند که آن هم دخیل بود) بلکه شیفته شخصیت نصرت. همه صادق هدایت را با کمک نصرت خواندم. خب! معلوم است وقتی یک بچه 12 ساله یکباره شروع کند به خواندن هدایت آن هم این نویسنده که توسط کسی مثل نصرت رحمانی به او معرفی شده و او در ذهن آن کودک تصویری بسیار دلپذیر از این نویسنده ترسیم کرده است، چه تاثیری روی او بگذارد. هدایت، تاثیر عجیب و غریبی روی من گذاشت . یعنی اصلا هدایت نگاه مرا نسبت به زندگی، خانواده و فامیل عوض کرد. حتی تعریف آدم برای من تغییر پیدا کرد". بعد از نصرت هم، پای بیژن مفید به محل باز میشود و یکی از خانههای پیشاهنگی را برای تمرین تئاتر اجاره میکند. میگوید جنم بازیگری نداشته اما مگر میشد روی حرف آقانصرت حرفی زد: "رفتم چون نصرت گفته بود که بروم. پیش از آن یک چیزهایی مینوشتم. اما برخلاف تصور خیلیها هیچوقت شعر ننوشتم. اصلا حال و هوای شعر نوشتن را نداشتم و هیچ زمانی هم سعی نکردم که شعر بگویم. ولی قصه مینوشتم . با آشنایی با بیژن پاگیر او شدم. تا 18 یا 19 سالگی که با بیژن کار میکردم دیگر ننوشتم. تا زمانی که از او جدا شدم".
میگفت اگر راهی نمایش نمیشد، قصهنویس میشد. خوب میدانیم که تئاتریها آنچنانکه باید، سر بر پستوهای ادبیات نمیکنند و شاید برعکسش هم صادق باشد. اما محمود استادمحمد در این یک مورد استثنا بود. چند سال پیش هم از علاقهاش به "عباس نعلبندیان" میگفت. از "هوتن نجات" حرف میزد؛ شاعری از دهه چهل که حتی خیلی از ادبیاتیها هنوز نتوانستهاند شعرش را تحلیل کنند. شاید از آنهاست که شعرش شعر فرداهاست. همه آنها که مراودهای با او داشتند از نبوغ و جنون توامانش میگفتند که سر آخر هم جوانمرگش کرد.
استادمحمد همیشه از علاقهاش به ادبیات گفته بود؛ همانطور که وسط قصه شهر قصه کلاه از سر برمیدارد و میگوید: بنویس! [آخه ما واسه خودمون آدمی بودیم... حالیته!]
1- یه کاره تو راه ما سبز شدی. ما رو عاشق کردی، ما رو مجنون کردی، ما رو داغون کردی. حالیته؟
آهو خردمند که گوشی تلفن را برمیدارد، میگوید: "خود نمایش را که ندیدم، اما بارهای بار شنیدهام. حتی قسمتهایی همراهیاش کردهام. همه این قصه را میخریدند و گوش میکردند. محمود صدای خوبی داشت. شخصیتش هم با دیگران فرق میکرد. اول صدایش را شنیدم و بعدها با خودش آشنا شدم. حتی واقعیت صدایش آنطور بود که همیشه میشنویم. مونولوگهای پرده دوم شهر قصه را او نوشته بود. آنجا که کلاه از سر برمیدارد و حرف میزند. بیژن از او خواسته بود خودش این صحنه را بنویسد. این را خیلیها نمیدانند و فکر میکنند این صحنه هم به قلم بیژن بوده است. امروز هیچیک نیستند، اما صدایشان همچنان شنیده میشود".
2- آخه ما واسه خودمون آدمی بودیم، دست کم هر چی که بود آدم بیغمی بودیم. حالیته؟
شهرام حقیقت دوست که این روزها با مجموعه خانگی "شاهگوش" هر هفته یادآوری میشود، به هنرآنلاین میگوید: "سالهاست این نوار قصه را میشنویم. یک سال است تنها یک جای دیگر در هنرهای نمایشی ما خالی شده است. محمود استاد محمد! در دورهای هستیم که از او در مرگش یاد میکنیم در حالی که مدتی مریض بود و نیاز به کمک داشت. شهر قصه را هم صوتی و هم تصویری دارم. اما چند سال پیش با دوستی کار میکردم که نسخه اصلی نوار را داشت و هر چه کردم نتوانستم از او بگیرم. تک تک بازیگران آن شهر را که حرفهای زیادی برای گفتن داشتند دوست دارم. خر خراط هم از آن دوست داشتنیها بود که حال تنها صدایش و تصویر کم رنگی از چهرهاش برایمان مانده است."
3- یاد اون روزا بخیر. چون حالا هرچی که بود سر و سامونی بود. حالیته؟
همه درباره او حرف میزنند. با لاله اسکندری هم که تماس میگیریم، در جلسهای است و میخواهد چند دقیقه دیگر دوباره تماس بگیریم. گوشی را برمیدارد؛ "تقریبا تمام کودکان این نسل با خاطرات آن نوار و صداهایش زندگی میکنند. استاد محمد "خر خراط" شهر قصه است که صدای خوبی هم دارد و همان صداست که او را در ذهنت حفظ میکند. سال به سال نسلی از بین ما رخت میبندد که تکرار شدنی نیست. زمانی خود در بین ما نبود و وقتی آمد فرصت نشد بیشتر با او باشیم".
انتهای پیام/
نگار حسینخانی