سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: 1. آقا دروغ چرا، حقیقت امر این است که سردبیر ما گفته هر سهشنبه باید یک مطلب بنویسم. نگفته چند کلمه اما دستکم 700 تا را که منظور داشته است. حالا فکر نکنید سوژه برای نوشتن ندارم که این طور میگویمها، نه خیر... سوژه تا دلتان بخواهد هست... میخواهید باور کنید، میخواهید نکنید. اگر اینطور گفتم صرفا محض صداقت است...آدم باید با مخاطبش روراست باشد.
2. در یادداشت این هفته میخواهم برایتان یک قصه تعریف کنم. خیلیها بعد از اینکه این قصه را بخوانند میگویند: "که چی؟" ولی شما این اشتباه را نکنید. قصهای که میخواهم برایتان بگویم دو لایه دارد: یک لایه ظاهری و یکی هم باطنی که هر چه معنا و مفهوم است توی همان لایه درونی است. پس به ظاهرش توجه نکنید و فکر کنید ببینید داستان چه میخواهد بگوید. هر چند من نباید به این لایه درونی نوشتهام اشاره میکردم، اما خب این را هم بگذاریم به حساب صداقتم با شما ... جای دوری که نمیرود.
3. پدری چهار پسر داشت. در هنگام مرگ، پسر ارشدش را فراخواند و به او گفت شغل آباء و اجدادیشان - نجاری- را با تمام فوت و فنهایی که به او آموخته بود حفظ کند و به دیگر برادرانش بیاموزد. بعد از مرگ پدر، پسر ارشد شروع به کار کرد و به گفته اهالی شهر او بعد از پدرش بهترین نجاری بود که شهر تا به حال دیده بود. پسر ارشد خانواده اما مثل پدر صرفا میز و صندلی میساخت و دست به ساخت چیز دیگری نمیزد چرا که پدر به او توصیه کرده بود "هر آنچه بلدی را بساز و همیشه بدان که نوآوری با خطر همراه است." این توصیه از جانب پسر ارشد به سه فرزند دیگر خانواده نیز گفته شد. در تمام سالیانی که این خانواده مشغول به ساخت میز و صندلی بودند هیچ یک به شهرت و مهارت پسر ارشد خانواده نرسیده بودند. دیگر تمام شهر بیتردید او را بهترین نجار تاریخ آن شهر میدانستند، به طوری که به گفته اهالی شهر مهارت این پسر ارشد حتی بیش از پدر خدابیامرز شده بود. در میان این چهار برادر آن که از همه کوچکتر بود گاهگداری شیطنت میکرد و در کنار میز و صندلی دست به ساخت اشیایی دیگر میزد. اوایل این کار او جدی گرفته نمیشد تا اینکه پسران دوم و سوم خانواده به برادر ارشد خبر رساندند که پسر کوچک خانواده هر چند وقت یکبار دست به ساخت چیزهایی غیر از آنچه تا به حال ساختهاند میزند. یک روز که سرزده به کارگاه نجاری پسر کوچک خانواده رفتند متوجه شدند که بله... دودمانشان به باد رفته است چرا که نه تنها پسر کوچک خانواده به توصیه آباء و اجدادی خاندانشان گوش نکرده بلکه کارگاهش را تا خرخره پر کرده از وسایلی غیر از میز و صندلی و پر از اشیاء ریز و درشت. میز و صندلیها معمولی بودند و نه تنها ساختشان به مهارت میز و صندلیهای برادر ارشد نمیرسید بلکه حتی ظرافت میز وصندلیهای دو برادر دیگر را هم نداشت. اما امان از اشیاء دیگری که ساخته بود. همه بدیع و طرفه. فنجانهای ظریف هنری، تک شاخهایی که رویش منبت کار شده بود، دربهای بزرگ، پنجرههای کوچک و خیلی چیزهای دیگر. پسر ارشد که از فرط اندوه در کنج کارگاهِ پسر کوچک خانواده چمباتمه زده بود، گفت:"به همین راحتی تاریخ خودت را فراموش کردی؟ به همین راحتی حرف پدر را زیر پا گذاشتی؟" و گریه کرد. دو برادر دیگر هم به او پیوستند و وقتی بعد از کلی دعوا و مشاجره خواستند از برادر کوچک خانواده جدا شوند به او گفتند که او هر کاری دلش خواست میتواند بکند ولی دیگر نباید از عنوان "نجاری" و فامیلی فعلیاش استفاده کند.
و این طور شد که از آن پس آثار پسر کوچک خانواده را به عنوان آهن آلات میخریدند و اسم او را از فهرست نجاران آن شهر خارج کردند.
مردم آن شهر هم با اینکه بییشتر وسایل چوبی مورد نظرشان را از این پسر کوچک خانواده میخریدند اما او را نجار نمیدانستند و میگفتند او چیزهایی غیر از میز و صندلی میسازد و البته میز و صندلی هم از او نمیخریدند چرا که او حرمت شغل پدری، خانواده و هنر نجاری را پاس نداشته بود.
انتهای پیام/
مجتبا هوشیار محبوب