به گزارش سرویس فرهنگ و ادبیات هنر آنلاین ؛ بعد از آن همه سختی و مرارت به خانه برمی گردد و در را روی خودش می بندد. راه های زیادی پیش رویش است؛ یکی همین که کوتاه بیاید. خودش اما پیش از اینها تکلیف را روشن کرده: "در زندگی، جز شمار محدودی " آری " در اختیار نداریم و پیش از رها کردن آنها باید با شمار نامحدودی " نه "حفظشان کنیم!" و حتی آنقدر برای این کوتاه آمدن سخت است که همیشه نیزه ای زیر گلوی آدم می بیند که یک "آری گفتن" می تواند آخرین لحظه زندگی باشد وقتی که حرکت تایید سر، نیزه را در گلو فرو می کند.

در خانه را می بندد، آن درِ آبی رنگ را که در بالای ستارخان بود، جایی که از همان روزها "آریاشهر" می خواندندش. دوستان هم چند وقتی از پیگیری احوالش خودداری کردند. بعدها فهمید که در روزگار جدید نیز ترجمه و نوشتن ساده نیست و همین احوالش را سخت تر کرد. سخت، اما هنوز با بارقه هایی از امید! مثل آن جایی که برای محمد تقی برومند می نویسد: "آنچه در ایران گذشته است و می گذرد، با همه ویرانی ها که به همراه داشته و ناکامی ها و ستم ها که بر بسیاری، از جمله خود ما، رفته است، حادثه بزرگی است و هوای تازه ای با خود آورده؛ هوای ایمان، این نیروی کهن و همیشه تازه." او خود اما ساکن کوی ایمان بود؛ آن جا که افسر نیروی دریایی بودن را رها کرد، "محمود اعتماد زاده" را رها کرد و شد "م.ا به آذین" مرد آذین بسته ای به دست راست چرا که جنگ 1320 دست چپش را برای همیشه از او گرفته بود. حالا اما بعد آن همه سال، بعد نشستن و برخواستن و زائر دن آرام "شولوخوف"، جان شیفته "رومن رولان"، فاوست "گوته" و باباگوریوی "بالزاک" شدن، آمده بود به همان خانه و در را بسته بود تا اگر گشایشی نیست، گشودنی هم در پیش نباشد.

اینجا خانه پدر ترجمه ایران است؛ آن هایی که مخاطب نثر به آذین بوده اند، می دانند در انتخاب کتاب های خارجی روایت زندگی آدم ها برایش اصل بود. دن آرام و جان کریستوف و جان شیفته از این دست هستند و آن چه باقی می ماند کتاب هایی است که راوی جنگ انسان با خودش است؛ "فاوست" گوته بالای این فهرست و اتللو و شاه لیر شکسپیر هم در مقام های بعدی. اما وقتی که در خانه نشست دوباره غم به سراغش آمد. غمی که یار و دوست دیرینه اش، هوشنگ ابتهاج آن را این طور تعریف می کند: "از درون خیلی‌ غمگین و از بیرون خیلی‌ ظاهراً خشک؛ یعنی‌ اون غمش رو زیر یک نقاب‌ خشکی و خشونت مخفی‌ می کرد... هر آدمی‌ که تفکر دارد غمگین است... هر آدمی‌ که به سرنوشت جهان و انسان فکر می کند غمگین است" و به آذین در آن اتاق نشسته بود و به سرنوشت انسان فکر می کرد. در همین خانه بود که دی ماه سال 71 به برومند نوشت: " ایرانِ امروز مانند خوابگردان بر لبه بام حرکت می کند و به زیر نمی افتد. ولی چه وحشتی، وقتی که خواب از چشم خوابگرد بپرد!" یک بار او تلاش کرد این خواب را به بیداری بدل کند. در شب دهم شب شعر انستیتو گوته، وقتی که برای حضار، این جمله ها را قرائت می کرد: "دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشتر می‌زد آمدید و این جا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت ها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید... چه شنیدید: ..آزادی، آزادی و آزادی...؟!" حالا اما ساختمان انستیتو گوته، کمی پایین تر از پل پارک وی به خواب رفته و او در غرب تهران در اتاق کوچک خودش نشسته و به حیاط نگاه می کند با این فکر که از ماحصل آن همه که نوشته و ترجمه کرده و سخن گفته چه برای خودش مانده تا با این حس مغموم مرگ بجنگد و از خانه بیرون برود.

چند سال بعد که "روزگار هم از سلامت دور است" و در ذهن از خود می پرسد که چرا چند جلد از خاطراتش به چاپ نرسیده،بی آن که دل بدهد به این احساس ها و تخیلات. وقتش می شود که "در واقعیت و نه در رؤیای شاعرانه با حافظ هم آواز شویم و بگوییم و یا به خود فرمان بدهیم: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی" و همین کار را هم می کند. از خانه ای که نوشته بود "می ترسم از آن بیرون بیایم"، خروج می کند. آفتاب بر پوست چروکیده گودی چشمانش می تابد و حس می کند دوباره از نو زاده شده، درست مثل بیست و سوم دی ماه هر سال که روز تولدش است؛ روز نو شدن مردی که این جمله ها را از "جان شیفته" رومن رولان برایمان به یادگار گذاشت:

"زندگی می‌گذرد و هرگز یک لحظه دوبار به‌دست نمی‌آید. باید آناخواست، یا آن‌که هرگز نخواست...

- شاید اشتباه بکنید.

- شاید... انسان در "خواستن" غالبا اشتباه می‌کند، اما در "نخواستن" اشتباهش همیشه است."

انتهای پیام/

سعید برآبادی