به گزارش سرویس تجسمی هنرآنلاین امیر محمد قاسمی زاده که مسولیت آموزش نقاشی به مریم حیدرزاده را بر عهده داشته است در قالب یاداشتی که در اختیار سرویس تجسمی هنر آنلاین گذاشته درباره نقاشی های این ترانه سرا زنده دل نوشته است. تقاشی هایی که تعجب ببینده را وا می دارد.

نقاشی هایی که تا دیروز به واژه ها ، کلام و خیال ، ترانه می شدند و امروز به آب و رنگ و تصویر ، نقاشی ! فرقی نمی کند ، آفرینش در ذات خود آفرینش است، چون چشمه و ذات اش که کاری جز چشمه گی و مدام بودن و جوشیدن ندارد.

و هم تجربه ای بی تکرار برای من که در این ورطه همراه و معلمِ مریمِ عزیز بودم و تنها آموزش نبود که از من بود که آموختن نیز و آمیزش بود از این هر دو !

تجربه ای که به هر لحظه تجربه می شد و من هم بدین کلاس ، هم پای او می آموختم و گاه از خود او... کشفِ دوباره ی رنگ ها بود و اشکال و خط ها ، لمس و درکی زند آگاهانه (هرمنوتیک ) یا نا آگاهانه از هستی ، کشفِ دوباره ای از جهان...

سازشِ جهانی دوباره و عالمی دیگر...

و نقاشی که در او زندگی می کرده به سال ها ، نقاشی که گویی پس از مدت ها دوری از رنگ و بوم و قلمویش ، دوباره می شود ، به رنگ و نقش ، شاید که پیدا می شود ، هوشیار می شود ، به وجودی موجود.

نقاشی در او زنده است ، زندگی می کند به سال ها و پسِ پشتِ هر پرده ، نهان - که سال ها همچنان شاعری کرده نقاشی هایش را و حالا بیرون آمده آشکار به پرده !

یقینی شبیهِ چراغی و آفتابی دلیلِ آفتاب ! و تنها تلنگری کافی بود ، شاید شبیه یاد آوری به باوری به شناسایی خود ! دانستن خود ، یقین به باور آنچه در خود جسته و یافتن توانایی های خود و مجال برای اثبات خویش و تمام آنچه دانسته - جستجو کرده و یافته و غریه ای سرشار از استعداد و نبوغ و رسیدن به شهود ! و شهود ...و این خود قاطعیتِ یک اعجاز است.

به گمان من در این میان پیوندی است از " واژه ها " ، " ترانه ها " تا " نقش ها و نقاشی ها " با عنصری به نام سادگی. ترانه هایی به ساده گیِ یک ساده گیِ ساده ! و ذلالیِ بی تکلف و تفرعنِ چشمه ای که عکسِ چشمه ای را در خود روان است.کار سختِ ساده بودن و ساده شدن ، کار دشوارِ بی نقاب بودن و مهمتر از همه شبیهِ خود شدن که تفاوت است از شبیهِ خود بودن تا به خود رسیدن !

چه از آینه خود را ببینی و چه به آینه ! که هر دویی نیست که یکی است و در میانی ندارد ! چرا که ساده گی به تلاش نیست و تقلای آن به تقلب گرفتار می کند که تقلیدش ممکن است ، مگر به تصنع !

ترانه ها و کلامی که اساسن از رنگ ها سرشارند و لبریز " صور خیال " گاه رو به انتزاع و ذهن که ذاتِ واژه چنین است و اینجا است که به مددِ رنگ و نقش بدل به تجسم می شود و میلِ دیده شدن به شکلِ ماهیتِ عینی ! که در آثار مریم حیدر زاده مجال شرح اش به اشاره ، از پیوندِ حافظه و تجربه ی رنگ ها به گوشِ خاطره ها در ترکیب جهان و تصاویرِ بکرِ ذهنِ او - تجربه ی مکاشفه گرانه و پر جذبه ای است برای هر مخاطبی !

و حالا دستِ خیال گونه ی ذهن و جهانِ او به پایِ تجسمی عینی می رسد که فرصت و رخصتِ دیدارِ به قول خودش ( آن همه حسرت ) دست می دهد ، تکیه بر جسارتی که در نقاشی ها پنهان نمی شود هرگز.

در باورِ عمیقِ او به درخت و آب و جنگل ، با خطوطِ جسور رنگ ، ساقه ها ، سنگ ها ، کوه ها ( و گاه معنای هر عنصری در برخوردِ عاطفی خط ها " اکسپرسیونیستی " اش ، پیدا است ) در یقینِ خطِ افقی که دریا و آسمان را به هم می رساند ، گاه برگ های ریخته و نریخته ی معلق بر شاخه ها ، آویخته ! به ضربه های قلموی یکریزو یکسره ، ممتد ، برهم و گاه به فاصله با هزار رنگ از پاییز و برگ از درختان ، حاضر و گاه غایب از نظر ، پنجره ای باز می کند به هر دیواری .

او قلمو به جوهرِ و رنگ جراتِ دل می زند - به سانِ کودکی که فکرِ خطر به سر ندارد - پس خطر می کند تمامِ سفرش را بر کاغذ و بومی بی مرز ، بی ویزا و اجازه به هر باید و نبایدی ، پرواز می کند .

پس بی ترس از هر خطری ، جهانش را ترسیم می کند ، پس اشتباه و غلطی در کار نیست و در این بازی ، توفیقِ پیش از اتفاق است که به مقصد رسیده است !

صراحت ماجرا در بی نظر بودن و به منظرِ دل دیدن است ، نه چون ناظرانی که چشمشان به دست و دستشان به دلِ شان راهی نبرده است و می لرزد ، چشمی که می ترسد ، می ترساند ، که لکنتی می شود به کشیدنِ هر خطی ساده حتا و امکانِ هر اشتباهی به سقوط از ارتفاع هر بوم . میوه ی بر شاخه ، تنها نصیب دستی است که نمی لرزد.

"امیر محمد قاسمی زاده"