به گزارش هنرآنلاین، ریچارد فورد که مهمان "ساوت بنک سنتر" در حاشیه رودخانه تایمز بود بخش‌هایی از رمان را برای علاقه‌مندان خواند و درباره نگاهش به ادبیات، رمان و داستان کوتاه، داستان‌نویسی، عادت‌های نوشتن‌اش و رمان "کانادا" سخن گفت.

بنابر این گزارش، فورد که اهل نیوجرسی با ته لهجه جنوب آمریکا می‌گوید در جوانی و پیش از نویسندگی خیلی کارها را امتحان کرده و می‌افزاید: هیچ‌وقت بیش از حد جاه‌طلب نبوده‌ام. کارهای زیادی کرده‌ام، حتی در سال ۱۹۶۸میلادی برای سازمان سیا هم کار کردم. در خیلی کارهای دیگر شکست خوردم. اما نویسندگی تنها کاری بود و هست که هنوز در آن کاملا شکست نخورده‌ام.

منتقدان ادبی و خوانندگان آثارش بر این باورند که جایگاه ادبی او بسیار بیش از این حرف‌ها است و فورد اکنون در قله ادبیات داستانی معاصر آمریکا ایستاده است. ریچارد فورد تاکنون چهار مجموعه داستان کوتاه و هفت رمان نوشته است.

به نوشته بی‌بی‌سی، رمان "روز استقلال" او همزمان برنده جایزه ادبی پولیتزر و جایزه قلم فاکنر شده است. بسیاری از داستان‌های کوتاهش از جمله "راک اسپرینگز" تقریبا در همه گلچین‌های داستانی چند دهه اخیر به عنوان نمونه‌ای از بهترین داستان‌های کوتاه معاصر چاپ شده است.

ریچارد فورد ابتدا چند صفحه‌ای از ابتدای رمان کانادا را می‌خواند. نثر داستان پرقدرت است و ریتمی موزون و خوش‌آهنگ دارد. جمله‌ها از پی هم می‌آیند و تو را با خود همراه می‌کنند، بعد، نفسی تازه می‌کنی و جمله‌های تازه‌ای را با ریتمی نو پی می‌گیری.

در نخستین جمله‌های "کانادا"، ریچارد فورد همه داستان را لو می‌دهد: اول درباره سرقتی می‌گویم که پدر و مادرم مرتکب شدند. بعد درباره قتل‌هایی که در پی آن رخ داد.

مجری از ریچارد فورد می‌پرسد: این لو دادن داستان در همان جمله اول چه خوبی‌ای دارد؟

فورد می‌گوید: این قلابی است که با آن خواننده را گیر می‌اندازی. بعدش چیزهایی را می‌گویی که می‌خواهی بگویی. سرفرصت. و ادامه می‌دهد: وقت نوشتن، مدام به خودم نمی‌گویم که می‌خواهم تمامش کنم. می‌خواهم بنویسمش. می‌خواهم در لحظه بمانم. می‌خواهم بروم در دل کتاب و به اول و آخرش فکر نکنم.

"کانادا" رمان تازه ریچارد فورد، درباره وقایع نگاری سرقت بانک در شهری کوچک است که یک افسر سابق نیروی هوایی آمریکا به همراه همسرش مرتکب می‌شود.

داستان از زبان فرزند آنها روایت می‌شود که اکنون استاد ادبیات انگلیسی در کاناداست و زمان سرقت بانک نوجوانی پانزده ساله بوده است.

شکل‌گیری ایده این رمان

می‌گوید در سال ۱۹۸۹میلادی بیست صفحه‌ای از آن را نوشته بوده است. ایده درباره پسر نوجوانی بوده که پدر و مادر او را تنها می‌گذارند. این تصویر پس ذهنش مانده و سال‌ها فکر می‌کرده که پسر چرا تنها مانده است. بعد به این نتیجه رسیده که پدرو مادرش بانک زده‌اند.

ریچارد فورد می‌گوید وقتی خواننده رمانی را برای خواندن برمی‌دارد، می‌داند ساختگی است، می‌داند قرار نیست از زندگی واقعی بخواند. "خواننده به تو که نویسنده‌ای، اجازه می‌دهد تقریبا هر کاری که دلت می‌خواهد بکنی به شرطی که چیزی به او بدهی که ارزشمند و فهمیدنی باشد."

به گفته او بین خواننده و نویسنده قرارداد و توافقی هست که بر اساس آن، از نویسنده انتظار می‌رود جهانی منسجم و منطقی بسازد، صدا و لحنی منسجم داشته باشد؛ نویسنده می‌تواند گاه به صلاحدید خود از این جهان منطقی فاصله بگیرد به شرطی که در عوض چیز اضافه و فوق العاده ای به خواننده بدهد.

بعد از سرقت پدر و مادر از بانک، زندگی راوی و خواهر دوقلویش زیر و رو می‌شود.

در ابتدای داستان می‌خوانیم پدر و مادر با هم تفاوت‌های زیادی دارند. ازدواجشان چه بسا از ابتدا اشتباه بوده و مادر سال‌ها دنبال راه فرار می‌گشته، برای همین پذیرفته که با شوهرش دست به سرقت بزند.

فورد می‌گوید می‌خواسته بگوید اشتباه پدر و مادر، چه تبعاتی برای فرزندانشان به دنبال دارد. تبعاتی که دیگر نمی توان از آنها نجات پیدا کرد.

فورد می‌گوید: آنها هیچ وقت نگفتند ازدواجشان احمقانه بوده. نگفتند اشتباه وحشتناکی کردیم و بهتر است زودتر هر کدام از ما به راه خود برود. به گفته او هنر می‌تواند با جعل واقعیت، نشان بدهد که لحظه‌ها قابل توجه هستند. بهتر است به زندگی‌ات با چشم باز و با وضوح نگاه کنی. نگاه با چشم باز بهتر از این است که با چشم امید، یا چشم ایمان یا هر چشم دیگری نگاه کنی.

در داستان‌های ریچارد فورد، آدم‌ها عمدتا تنها و از خانه دور افتاده‌اند. در بسیاری از داستان‌های کوتاهش هم از جمله "آدم‌های خوشبین"، "دلداده‌ها"، "گریت فالز" و "راک اسپرینگز" آدم‌ها همواره به زندگی‌های از هم پاشیده خانواده‌های خود می‌اندیشند.

در رمان "کانادا" پسر خانواده از خانه و خانواده‌اش دور افتاده است. اما خودش می‌گوید هیچ‌وقت احساس تنهایی نکرده است. پدر و مادرش زندگی خوبی داشته‌اند و خودش هم با همسرش زندگی موفقی دارد. می‌گوید: خانه برای من جایی است که در آن دوستت بدارند.

روش و شیوه داستان‌نویسی

در عصر تندنویسی و زمانی‌که همه چیز و همه کس در شتاب است، شنیدن توصیف نویسنده از فرایند کند و دقیق نوشتن تک تک جمله‌ها لذتبخش و مسرت بخش است.

ریچارد فورد می‌گوید" نوشتن اولین جمله رمانش یک ماه وقت برده است.

می‌گوید گاهی فقط یک کلمه اضافه می‌کند تا جمله‌اش خوش‌آوا به نظر برسد. به نظر او هر جمله باید وزن کل رمان را در خود داشته باشد. دست‌کم ماهی یک بار، مجموعه یادداشت‌هایی را که جداگانه برای این رمان تایپ کرده، می‌خوانده تا مطمئن شود همه گفتنی‌ها را گفته است. سیصد صفحه یادداشت تایپ شده داشته است.

نویسنده می‌گوید وقت نوشتن، جمله‌ها را بلند بلند برای خود می‌خواند و با تمام شدن دستنویسش، متن را برای همسرش می‌خواند و از او نظر و نقد می‌خواهد.

درباره رمان کانادا می‌گوید: به همسرم کریستینا گفتم بیا ۵ هفته با هم داستان را بخوانیم. دو نسخه دستنویس آماده می‌کنم. یکی را به او می‌دهم و یکی را دست خودم می‌گیرم کلمه به کلمه پیش می‌رویم. بلند بلند.

او نظرمی دهد. گاهی از نظراتش عصبانی می‌شوم و زیردستی‌ام را می‌زنم توی سرم و می‌شکنم.

می‌گوید: شش ماهی بعد از تمام شدن کل کتاب، دیگر حال آدم از آن به هم می‌خورد. آخرش رضایت می‌دهم. آخرش به اثر می‌گویی خب، ممکن است من ۵ سال دیگر هم با تو وقت بگذرانم و آن قدر روی تو کار کنم که کلا عوض شوی؛ ولی دیگر بس است.

می‌گوید با قلم می‌نویسد چون سرعت نوشتنش را کند می‌کند. این خوب است چون به من فرصت بیشتری می‌دهد.

می‌گوید زمانی از "جویس کارول اوتس"، نویسنده پرکار آمریکایی و از دوستان نزدیکش، پرسیده؛ تو با کامپیوتر کار نمی‌کنی؟ و او به شوخی گفته: یعنی می‌خواهی بیشتر از اینکه می‌نویسم، بنویسم؟

از معروف ترین آثار ریچارد فورد رمان "ورزشی‌نویس" است. رمانی که ناگهان او را به عنوان نویسنده‌ای جدی به دنیای ادبیات معرفی کرد. می‌گوید تا پیش از نوشتن ورزشی نویس، کم و بیش از نویسندگی مایوس بوده است. به کتاب‌هایش اقبال چندانی نمی‌شده و ناشرش به او گفته اگر این‌طور پیش برود، کارش تمام است.

می‌گوید: می‌خواستم کار خوبی بکنم وگرنه کلکم کنده بود. برای خودم قرارومدارهای سختی گذاشتم. یک جور منشیگری جهنمی. باید هر روز، مرتب و با برنامه کار می‌کردم تا نهایتا جواب داد.

زمان استراحت

از او می‌پرسند بعد از نوشتن "کانادا" چه می‌کند؟ می‌گوید استراحت. مرحله‌ای که ممکن است دو سالی طول بکشد. به خودم می‌گویم باید زندگی هم بکنی.

روز بعد از داستان‌خوانی قرار است با تعدادی از دوستانش به شکار مرغابی برود. تفریحی که علاوه بر رمان کانادا، در بسیاری از داستان‌های کوتاه او از جمله "کمونیست" صحنه‌های تاثیرگذاری از آن توصیف شده است. خودش را جزء آدم‌های خوش شانس و خوشبخت می‌داند. به قول خودش؛ دست کم تا امروز.

ریچارد فورد ۶۸ ساله می‌گوید: ناشرش از او تعهد گرفته دو کتاب دیگر هم بنویسد. ولی خودش می‌گوید: شاید ۵ داستان کوتاه دیگر بنویسم و تمام.