سرویس تئاتر هنرآنلاین: به دی ماه که می‌رسی، اولین ماه زمستان ناخودآگاه به یاد دوآمدن و یک رفتن می‌‌افتی. البته اگر اهل هنر باشی و بیشتر تئاتر. دی ماه خاطره یک فقدان تلخ را به ذهنت متبادر می‌کند و دومیلاد خجسته.

یکم: پرواز مرد نجیب شرقی که قلمش بوی باران و جنگل‌های گیلان را می‌داد، نمایش‌هایش مملو بود از حسرت‌های به زبان نیامده، عشق‌های مدفون در قلب‌های فرسوده و زخم خورده، او قصه طبقه‌ای را می‌گفت که جامعه سعی می‌کرد نبیندش یا حتی انکارش کند. قهرمان‌های او یا کشاورزان خسته و رنجور بودند یا فرهنگیانی که نمی‌خواستند هم رنگ جماعت شوند و می‌خواستند شرافت‌مندانه زیست کنند و یا زنانی بودند که در حسرت عشق‌های نگفته، گیس سفید می‌کردند. مثل کاراکتر "مشدی" در نمایشنامه "محاق" یا "آقای شکوهی" در نمایش "آمیزقلمدون"، "بلبل" در "پلکان"، "ملوک" در "محاق"، "بمانی" در نمایش‌نامه "پلکان"، "غلام‌حسین مجلسی و نوشین" در "شب روی سنگ فرش خیس" و... صحب از اکبر آقای رادی‌ست که روز دهم آذرماه 1318 در رشت باران زده به دنیا آمد.

رادی

شاید کسی نمی‌دانست که این نوزاد تازه متولدشده بعدها فَخرِ قلم ایران‌زمین خواهد شد. سومین فرزند حسن‌خان رادی سال‌ها بعد شد دبیر و تا آخر عمرِ شریفش هم معلم ماند. در سال 38 "روزنه‌ی آبی" را نوشت و بعد هم یکی از شاهکارهاش یعنی "افول" را. در سال 47 یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌های دهه‌ چهل و شاید تاریخ نمایشنامه‌نویسی ایران رو آفرید یعنی "ارثیه‌ی ایرانی" که بعدها با اندکی تغییر به نام "تانگوی تخم‌مرغ داغ" دوباره تجدید چاپش کرد. اکبرخان رادی یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویسان تاریخ ایران بود و هست. کسی که نقش زبان رو در نمایشنامه‌نویسی ایرانی دوباره تعریف کرد. مردِ نجیبِ شرقی هیچ‌گاه فخر نفروخت و همیشه نجیبانه معلم ماند و قلم به قدرت نفروخت. او عاشق باران و جنگل و بویِ خاکِ نَم خورده و عشق بود. خالقِ "پلکان"، "آهسته با گل سرخ"، "ملودی شهر بارانی"، "مرگ در پاییز"، "هاملت با سالاد فصل"، "خانمچه و مهتابی" و ...خیلی زود رهای‌مان کردید در دنیایی که بیشتر از بوی خاک نم خورده از باران، بوی گوگرد به مشام‌مان می‌رسد. شاید هم سفرتان به موقع بود چون تن نازک شما پذیرای این جهان آلوده از ریا و دروغ و خودفروشی و سرگشتگی و سرخوردگی نبود. قلب شما تحمل این سقوط فرهنگی را نداشت.

دوست دارم یادداشت بهرام خان بیضایی رو که در شب پروازتون نوشت رو دوباره براتون بنویسم: "نامردی‌ست که در جواب تبریک رادی، تسلیت بگویم. این نه از من که از روزگار است، آری، آن‌هم آنجایی که تبریک فرقِ چندانی با تسلیت ندارد! رفت آن بزرگورای که رادی بود، سوار بر واژه‌های خویش، اما چشمه‌ای را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه‌ی دست‌های‌مان را از آب زندگی‌بخش آن پرکنیم! خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین‌های دیگر دوست داری و در میهن من نه؟ کِی خِرَد می‌بخشی به آن‌ها که برای هر واژه خط‌ونشان می‌کشند؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت می‌گویم، و به هر که از رادی مانده به بستگان و وابستگان وی. و بیش از همه به زنی – حمیده- که بیش از چهل دهه با وی زیست- کنارِ سرچشمه‌ای- و غرش رودی را که زیر سرانگشتان وی جاری بود، خاموش می‌ستود!" 

یادتان مانا عالیجناب رادی.

بهرام-بیضایی

دوم: 5 روز از فصلِ سردِ سال 1317 گذشته بود که میرزا نعمت‌الله بیضایی آرانی و نیره خانوم موافق، صاحب فرزندی شدند که بعدها به پیشنهاد عموهایش که از آرانِ کاشان به تهران آمده بودند بهرام نامیده شد. نیاکانش پیشینه‌ شاعری و سخنوری داشتند و تعزیه‌گردان بودند. بهرام در مدرسه شاگرد زرنگی نبود اما با داریوش آشوری، محمدعلی سپانلو، عبدالحمید ارفعی و نادر ابراهیمی هم‌درس بود و با م. آزاد، اکبر رادی و جلال آل‌احمد دَمخور. به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت اما با استادان نساخت و درس را ناتمام رها کرد و به استخدام اداره فخیمه کلِ ثبت‌ اسناد و املاک دماوند درآمد و شد کارمند! البته در سال 41 به سبب نقدها و پژوهش‌هایش در نشریات "علم و زندگی"، "هنر و سینما"، "آرش"، "مجله موسیقی"، "کیهان ماه"، "ستاره سینما" و "کتابِ چراغ" به اداره هنرهای دراماتیک "اداره تئاتر" دعوت و منتقل شد. در دهه چهل بهرام خان بیضایی به همراه علی نصیریان، بیژن مفید، اکبر رادی، غلامحسین ساعدی، محسن یلفانی ، بهمن فُرسی، عباس نعلبندیان و اسماعیل خلج راه‌های جدیدی را در نمایشنامه‌نویسی ایرانی گشودند. در سال 1340 "آرش" و "اژدهاک" را نوشت و 41 "عروسک‌ها" و "غروب در دریای غریب" و بعد در 1342 "قصه‌ی ماه پنهان". این دو نمایش آخر توسط گروه هنر ملی در پاریس به صحنه رفتند. اما اجرای "پهلوان اکبر می‌میرد" به بهانه‌ بازگشایی تالار "25 شهریور" بود که او را به‌عنوان یک نمایشنامه‌نویس تثبیت کرد.

در بهار 1346 با به صحنه بردن دو نمایش "ضیافت" و "میراث" برای اولین بار کارگردانی را هم تجربه کرد. بیضایی که از پایه‌گذاران "کانونِ نویسندگانِ ایران" بود در سال 48 استادِ مدعو "دانشکده هنرهای زیبا" شد و مدیر گروهِ رشته هنرهای نمایشی. بهرام تئاتر ایران به همراهی محمد کوثر، حمید سمندریان و پرویز ممنون و با دعوت هوشنگ گلشیری، علی رفیعی، شمیم بهار، حسین پرورش، شاهرخ مسکوب و گلی ترقی انقلابی آموزشی را در این دانشکده به پا کرد. البته در سال 1360 به‌پاسِ تمام خدمات آموزشی‌اش، از دانشگاه اخراج شد! در سال 1350 اولین فیلم بلندش یعنی "رگبار" را ساخت و جایزه بهترین فیلم جشنواره "سپاس" را ربود.

سال 58 یکی از شاهکارهای ادبیات نمایشی ایران را به صحنه برد و بعدها فیلمی را بر اساس آن ساخت یعنی "مرگ یزدگرد". در تمام این سال‌ها آثارش محل بحث و نقد بسیاری بوده و هیچ‌گاه به آسودگی فیلمی را نساخته و نمایشی را به صحنه نبرده و این از عجایب روزگار است! بیضایی، یکی از ایرانی‌ترین هنرمندان تئاتر و سینمای این دیار در سال 1389 به دعوت دانشگاه" استنفورد" به ینگه دنیا سفر کرد و تا به امروز در آنجا رَحل اقامت افکنده. احتمالاً او در این سال‌ها چیز کمی ازدست‌داده اما تئاتر و سینمای ما در غیاب او بسیار. می‌دانم که از لفظِ استاد خوشتان نمی‌آید، اما استاد بهرام بیضایی، پدیدآورنده‌ "نُدبه"، "خاطرات هنرپیشه‌ی نقش دوم"، "پرده‌خانه"، "مجلس ضربت زدن"، "عیار تنها"، "شب سمور"، "آینه‌های روبرو"، "روز واقعه"، "طومار شیخ شرزین"، "دیباچه‌ی نوین شاهنامه"، "شب هزار و یکم"، "مجلس شبیه، در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رُخشید فرزین"، "نمایش در ایران"، "جانا و بلا دور" و ده‌ها نمایشنامه و فیلم‌نامه و مقاله و نقد دیگر، مبارک باشید بر ما و این سرزمین آریایی که همیشه و همه گاه نگرانش هستید. بد نیست که یادداشت اکبر خان رادی که به مناسبت میلادتان نوشت را دوباره برای شما و ثبت در تاریخ بنویسم: "بهرام، امروز می‌خواستم زادروز تو را به‌عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این "چهره ماندگار" هرچند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند سال مدال مُستعملی شده است که فله‌ای به سینه‌ی بندگانِ خدا نصب می‌کنند و ایضاً برای مُحتشمان این حوالیِ ما، ستاره رنگ‌پریده‌ای است که فله‌ای به دوش اهلِ هنر می‌زنند. من، لوحِ "مرد فصل‌های" صحنه ایران را به لفظ و نمادین به تو تقدیم می‌کنم تا حریمِ "بقعه" ما را به شعله ایمان و مِهر مُنوَر کنی و به روح صحنه‌ی ما رستگاری جاودانه ببخشی. بهرام عزیز، بیضاییِ بینوایِ من، اینک در این روزِ آبی و در نهایتِ خرسندی افتخار دارم که از سال روزِ ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندانِ تئاتر ماست و عزت اصحابِ سرسپرده‌ی آن در این‌که به احترامِ او (که تویی) از جا برخیزند و پیش پایِ تو مخلصانه کُرنش کنند. زیرا که بر قله درخشان فرهنگ ایران، میلاد یک درام‌نویس برای فخرِ ملتی کفایت است."

بهرام خان بیضایی می‌دانم که زیاد از واژه استاد خوشتان نمی‌آید، که امروزه در مقابل نام هر بی‌هنری خود نمایی می‌کند. وقتی این بی‌مایگان استاد قلمداد می‌شوند، همان بهتر که شما همان بهرام بیضایی باشید مثل خودتان عاری از هرپلشتی. اجازه بدهید میلاد مبارکتان را با سرود پایانی بازیگران، در انتهای نمایش‌نامه‌ "خاطرات یک هنرپیشه‌ی نقش دوم" خجسته باد بگویم: "ما اعتراف می‌کنیم که از ما بازیگران بهتری هستند، بازیگرانی که صحنه‌شان خیابان است و مخاطبانشان جمع اجتماع. بازیگرانی که می‌گویند و می‌گویند و می‌گویند، از باطل و حق و از واقع و مجاز و این میانه اگر خوب بنگری، فقط اجساد واقعی است. ما چطور بازی کنیم یا دستِ اینهمه خالی، با دهانِ این همه دربند، سرابی این چنین فریب، راست‌هایی این همه دروغ؟ما چطور رویِ این صحنه‌ی عاریه‌ییِ کوچک با تفنگ‌های چوبیِ اندک، کشتاری بزرگ راه بیندازیم که در آن خون از آبِ جاری روان‌تر است و از خاکی که بر آن ریخته بی‌ارج‌تر؟ ما کارگران نمایشیم، نشسته در ردیفِ اول تهمت، از تیره‌ی آن مرغِ دانه‌بر، که در عروسی و عزاش، هر دو، سر می‌برند. ما تصویر کوچک این دنیائیم، اگر حقیر، اگر شکسته، ما تصویرِ زمانه‌ی خو هستیم. ما اعتراف می‌کنیم که از ما بازیگران بهتری هستند، با چشم‌بندی و شعبده، با اشک و آه و سوز، با مژده و فریب، با تفنگ‌های واقعیِ بسیار! آنان به نام شما، به نام نامیِ مردم، آرا شما را غربال می‌کنند، شما تحسین‌شان می‌کنید و مرعوب‌شان هستید. سنگ آسیایِ آنان از خونِ شما می‌گردد و نمایش‌نامه‌شان را بارها خوانده‌اید، با نامِ جعلیِ تاریخ!"

رفیعی

سوم، 22 دی‌ماه 1317 در شهر اصفهان، پسری پا به عرصه زندگی می‌گذارد که بعدها به یکی از مهم‌ترین کارگردانان و طراحان صحنه و لباس تئاتر و سینما ایران بدل می‌شود.

پدر و مادر نام علی رو برایش انتخاب می‌کنند. آقازاده خانواده رفیعی به باشگاه شاهین می‌رود و می‌شود دروازه‌بان تیم نوجوانان این تیم. سال 36 بورسیه ورزشی می‌گیرد و می‌رود فرانسه اما دو سال بعد موقع اسکی در کوه‌های آلپ، زمین می‌خورد و پایش می‌شکند و مسیر زندگی‌‌اش تغییر می‌کند. لیسانس و فوق‌لیسانس جامعه‌شناسی را از دانشگاه "سوربُن" می‌گیرد و بعد از آشنایی با یک کمپانی فیلم‌سازی وارد دنیایِ بازیگری می‌شود. دوره‌های بازیگری را در مدرسه "شارل دولن "پاریس می‌گذراند و بعد از آشنایی با ژاک لوکوک ترجیح می‌دهد تا آموزش بازیگری را در کلاس او طی کند. تا درجه دستیار اولی در "تئاتر ملی فرانسه" پیش میرود و دوباره به "سوربُن" برمی‌گردد و مدرک دکترایِ مطالعات تئاتری را از این دانشگاه اخذ می‌کند و در سال 53 به  ایران بازمی‌گردد. برای تدریس به دانشگاه هنرهای زیبا دعوت می‌شود و یک سال بعد نمایشِ "آنتیگون" را با دانشجوها در تالار مولوی به صحنه می‌برد. 1355 به ریاست تئاتر شهر منصوب و سه نمایش زیبا را کارگردانی می‌کند؛ "جنایت و مکافات"، "شیون و استغاثه پایِ دیوارِ بزرگِ شهر" و "خاطرات و کابوس‌های یک جامه‌دار از زندگی و قتل میرزا تقی‌خان امیرکبیر". در گیرودار اجرای همین نمایش، مشکل پیدا می‌کند و به خاطر همین از ریاست تئاتر شهر استعفاء می‌دهد اما جای دیگه‌ای قدرش را می‌دانند و به ریاست دانشکده هنرهای دراماتیک منصوب‌ می‌شود. سال 59 دوباره ترک وطن می‌کند و 10 سال بعد با تجربه بیشتر برمی‌گردد و تدریس در دانشکده "سینما و تئاتر" را آغاز می‌کند و با تشکیل یک گروه دانشجویی یکی از مهم‌ترین، خلاقانه‌ترین و زیباترین نمایش‌های بعد از انقلاب رو طراحی و کارگردانی می‌کند یعنی "یادگارِ سال‌هایِ شن" و بعد شاهکارهای بعدیش "عروسی خون"، "کلفت‌ها"، "در مصر برف نمی‌بارد"، "شکار روباه" و....

رفیعی سال 85 یکی از عاشقانه‌ترین و شاید رنگی‌ترین فیلم‌های این دهه را می‌سازد؛ "ماهی‌ها عاشق می‌شوند". علی رفیعی یک شاعرِ بزرگِ، شاعرِ بزرگِ صحنه، هر کدام از نمایش‌هایی که به صحنه می‌برد یک دانشگاه برای آموزش زیبایی‌شناسی، اِستتیک، فُرم و طراحی است. به قول یکی از تئاتری‌ها، "بعد از دیدن کارهای رفیعی باید مواظب بود تا عاشق نشد، باید بلافاصله رفت به یک جای خلوت تا عشق از سَرت بپره!" او در درخشان‌ترین نمایش‌هایش هم شاعر و آثارش یک نقاشیِ شکوهمندِ از رنگ و موسیقی است.

و نسل ما چه خوش‌بخت و خوش‌وقتِ که می‌تواند این‌همه زیبایی و شاعرانگی را به تماشا بنشیند. استاد علی رفیعی بودتان مبارک‌مان باشِد، ای شاعر صحنه و خالق رقص نور و رنگ.

این پارادوکس عجیبی است که نسل ما در روزگاری زندگی می‌کند که هم اکبر رادی، بهرام بیضایی و علی رفیعی دارد و هم هنربندهایی که ارتزاق‌شان از راه قلم به مزدی و شعارپراکنی و ادای اپوزیسیون درآوردن. بی‌مایه‌گانی که سال‌هاست گلوی فرهنگ و هنر این سرزمین را فشار می‌دهند و مثل بختک بر سینه‌‌اش نشسته‌اند و فریاد سهم‌خواهی سر می‌دهند. این تضاد، شبیه تراژدی‌های یونانیِ جنگِ بینِ دو نیرویِ نیک و بد، خیر و شَر. یک اَبزوردِ غریب که فقط ما از پَسِ نوشتن، کارگردانی و نقش آفرینی‌اش بَرمی‌آیم! فقط ما.