سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: محمدرضا مرزوقی در مقطع کارشناسی ادبیات نمایشی تحصیل کرده است. برای کودک و نوجوان و بزرگ‌سالان کتاب می‌نویسد و چندین نمایشنامه و فیلمنامه در کارنامه کاری او به چشم می‌خورد. آثار مرزوقی کاندید جشنواره‌های مختلف ادبی بوده‌اند و رمان "بچه‌های کشتی رافائل" برگزیده کتاب سال شهید غنی‌پور، داستان "من کنار کنار می‌مانم" برگزیده داستان کوتاه جایزه سپیدار، "دور زدن در خیابان یک طرفه" رمان تقدیری دوازدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد، "بچه محل نقاش‌ها" نشان خورشید جایزه مهر طاها و "قصه‌های تالاب" برنده جشنواره بین‌المللی کتاب کودک و نوجوان کاشان شده‌اند. او داوری رویدادهای مختلف ادبی را به عهده داشته است و به عنوان کارشناس داستان و رمان فعالیت دارد. "بعد از ظهر داغ"، "تل عاشقون"، "لوچیانو"، مجموعه چهارجلدی "داستان‌های تالاب انزلی"، "دلهره‌های خیابان وحید"، "باید حرفای دیشبمو جدی می‌گرفتی"، "دور زدن در خیابان یک طرفه" و "لبخندی برای سوفیا" عناوین برخی آثار منتشر شده او محسوب می‌شوند.

 

آقای مرزوقی شما متولد سال 1355 در آبادان هستید درست است؟

بله.

از دوران کودکی‌تان برایمان بگویید. آیا خانواده‌ در نویسنده شدن شما نقش داشتند؟

کودکی من در لحظات جذاب جنگ و قحطی و بگیر و ببندهای آن دوران گذشت. ممکن است کلمه "جذاب" برای برخی عجیب یا برخورنده به‌نظر برسد اما کلمه‌ای جز این برای آن روزها پیدا نمی‌کنم. لااقل حالا که به آن روزها نگاه می‌کنم. فکر کنید حجم آن همه حادثه پشت سر هم و بی‌وقفه. لحظه لحظه‌ آن روزها و آن لحظات به گونه‌ای گذشته که می‌توان با برش درست و قلمبه‌ هر قسمت بدون دست بردن‌ آن‌چنانی در حوادث چینش دیگرگونه‌ از ماجراها داشته باشیم و یک داستان، فیلم سینمایی یا تابلوی نقاشی قابل بحث و توجه برانگیز از آن بیرون بکشیم. البته این روزگارمان هم دست کمی از آن روزگارمان ندارد. ما تلخی‌ها و ناشادی‌های زیادی را در کنار کمی خوشی هر روز داریم تجربه می‌کنیم. اما واقعا به سناریوی سوررئال-مجیکال یا فراواقع‌گرای جادویی که در همین ایام و همین روزگار همه به‌طور جمعی در آن شرکت داریم نگاه کنید. روزگار کودکی ما با سناریوهایی مشابه گذشت. گیرم کمی افت و خیز بیشتری داشت چون ما (منظورم ما مردمان مناطق جنگی است) مستقیم درگیر جنگ شدیم و تبعات آن از اولین روز شروعش بر زندگی‌مان اثرگذار بود. من نمی‌توانم سرنوشت خودم و خانواده‌ام را یا بیماری عجیب مادرم را بی‌ارتباط با این سرگذشت بدانم. یا تجربه‌های دهشتناکی که در چهل و دو سه سال اخیر زندگی‌ام پشت سر گذاشته‌ام. شاید کتاب‌های کتابخانه‌ پدرم در نویسنده شدن من بی‌تاثیر نبود. البته تخیلات من درباره‌ موجودات عژیب (آن روزها این‌طور تلفظش می‌کردم) و غریبی که این کتاب‌ها را نوشته بودند در این میل غریب به نوشتن و نویسنده شدن بی‌تاثیر نبوده‌اند. بعدها که مطمئن شدم به جای خدایان المپ‌نشین عده‌ای انسان نویسنده‌ این کتاب‌ها هستند تازه اعتماد به نفس پیدا کرده و به نوشتن فکر کردم. اما معلم پنجم دبستانم بیش از همه تاثیرگذار بود. چون کشف کرد که من نویسنده‌ام. هنوز چهره‌ احساساتی شده‌اش را یادم است که انشایم را درباره‌ به قول آن روزها "جنگ تحمیلی و اثرات آن" خوانده بود. معلم کم‌نظیری بود چون کتاب می‌خواند.

درباره اولین کتاب‌هایی که مطالعه کردید بگویید.

این خاطره را خواستم موقع گرفتن جایزه جلال آل‌احمد بگویم اما شرایطی که داشتم و هنوز دارم و البته مسایل دیگر حالم را چنان بد کرده بود که ترجیح دادم سکوت کنم و فقط جایزه را به مادرم تقدیم کنم. اما اولین داستانی که به‌طور جدی در سن 9 سالگی روی من اثر گذاشت و اشکم را در آورد و مجبور شدم برای مادرم که مثل همیشه پی‌گیر اندوهم شده بود بهانه بیاورم که چون مشق‌هایم را ننوشته‌ام چشمانم تر است، داستان "بچه‌ مردم" از جلال آل‌احمد بود. باورم نمی‌شد یک مادر بتواند آن هم از سر اجبار همسر تازه‌اش، بچه‌‌اش را سر راه بگذارد. قبول کنید بچه بودم و احساساتی. در آن مجموعه داستانی که این داستان را خواندم داستانی از صادق چوبک، صادق هدایت، محمدعلی جمال‌زاده و بزرگ علوی بود و شاید حتی از حسین‌قلی مستعان. داستان‌ها برای سن من مناسب نبودند و هنوز نمی‌دانستم چرا این آقا و خانم که عاشق هم شده‌اند بعد از چندی قرار است بچه‌دار شوند. عجیب هم نیست. ما نسلی بودیم که از ترانه‌های خوانندگان روز یا قبل از روز که حالا همه غربت‌نشین شده بودند بیشتر از ترانه‌هایی مثل "هوشیار و بیدار" و "آفتاب و مهتاب" لذت می‌بردیم و جهان ما یا شاید هم جهان من آن‌گونه شکل می‌گرفت. برای همین خواننده محبوب کودکی‌ام مرضیه و ام‌کلثوم بودند و یک‌جورهایی پرت شده بودم به جهانی که حتی اگر خودم را هم می‌کشتم باز به آن تعلق نداشتم. اما همین تعلق نداشتن در ذهن کودک آن روزها فانتزی‌هایی می‌ساخت که باعث می‌شد چندان عادی به‌نظر نرسد. عادی نبودن ممکن است اغلب اوقات باعث خجالت یا اندوه آدم به ویژه در کودکان شود. اما کودک باید یاد می‌گرفت با آنچه هست کنار بیاید چون آنچه بود هر چه هم که نبود لااقل باعث تمایزش می‌شد.

چگونه متوجه شدید به نوشتن علاقه‌مند هستید؟

شعر می‌گفتم. شعرهای فروغ فرخزاد، نادر نادرپور، مهدی اخوان‌ثالث و سهراب سپهری را تازه کشف کرده بودم. همچنین کتاب‌های ایرج زهری، رضا براهنی، رهی معیری، پرویز خانلری، سیمین بهبهانی، پروین اعتصامی و حتی یحیی ریحان که شاید حالا برای خیلی‌ها نامی ناشناخته باشد را می‌خواندم. احمد شاملو بعدها آمد. تازه کمی از عشق می‌دانستم. یا فکر می‌کردم می‌دانم و تجربه کرده‌ام. وقتی دیدن شخصی تپش قلبت را بالا می‌برد، هرچقدر که کودک یا نوجوان باشی، عاشق شده‌ای. اما هنوز تجربه‌ عشق در ذهنم به صورت یک تجربه‌ زیسته و پشت سر گذاشته در نیامده بود که حالا بتواند تن به کلمه، آن هم شعر بدهد. بعد شروع کردم به رسم فروغ و نادرپور دوبیتی گفتن. بنابراین زور می‌زدم دوبیتی عاشقانه بگویم. حتی کمی بی‌پروا. هنوز آن دفترهای شعر را دارم. کلی با آن‌ها می‌خندم و زندگی می‌کنم. واقعا طفلک معصوم و عاشقی بودم. شعر هنوز هم برای من یک امر عاشقانه است. بعد ابعاد اجتماعی یا سیاسی و... پیدا می‌کند. شعری که تغزل نداشته باشد برایم رسمیتی به عنوان شعر پیدا نمی‌کند و البته خیال. ترکیب خیال و تغزل غوغا می‌کند. به هرحال در تنهایی‌ها و هجران‌های عاشقانه‌ سیزده، چهارده و پانزده سالگی بود که متوجه شدم حالا فقط با کلمه می‌توانم ادامه بدهم. البته دور از چشم دیگران منظورم خواهر، برادر و خانواده است. فقط یکی دو دوست شاید می‌دانستند. گاهی هم شعرهایم را برای غریبه‌ها می‌خواندم. در آبادانی که تازه از جنگ بیرون کشیده شده بود و زیر نخلستان‌هایی که اگر سرشان به ترکش نرفته بود، هنوز سبز بودند و کنار بهمن‌شیری که پرآب و شیرین بود شروع کردم به نوشتن. از شعر رسیدم به داستان. البته هنوز شعر در جای خود محفوظ مانده. برای همین هربار که عاشق می‌شوم شاعر می‌شوم. تقریبا تمام شعرهایم عاشقانه است. جز برخی مواقع که اتفاقی رخ بدهد و مسایل سیاسی اجتماعی درگیرم کند که متاسفانه این مسایل در خاورمیانه کم نیستند.

محمدرضا مزروقی

بنابراین فضای کارهای شما از ابتدا تم عاشقانه داشت؟

بله. حتی وقتی می‌خواستم سیاسی بنویسم باز تمی عاشقانه پیدا می‌کرد. فکر می‌کنم از همان ابتدا، حرفه‌ای به کارم نگاه می‌کردم. دقیقا از شانزده سالگی تکلیف خودم را روشن کردم. من نویسنده می‌شوم و زندگی‌ام از این راه می‌گذرد. سخت یا آسان باید از این راه بگذرد. منظور از آسان همان مرفه است. بهتر بود فقط به آسان فکر می‌کردم. مهم‌تر این ‌که مناعت طبع را با اجازه‌ سواستفاده ناشر و یا رییس شرکت فیلمسازی یا هرچه... اشتباه نمی‌گرفتم. مناعت طبع یعنی طلب حقوق کامل نوشته‌ام و این جز اعتنا به کار و حرفه چه معنای دیگری دارد؟ توصیه‌ام به افرادی که این روزها تصمیم می‌گیرند نویسنده‌ حرفه‌ای شوند همین است. باید در رفاه زندگی کنید. نه مثل ما از خودتان بگذرید و ببخشید به افرادی که به وقتش قراردادهای ترکمانچای پیش روی‌تان می‌گذارند تازه با منت. از هیچ ‌کس به اندازه‌ نویسنده اخاذی نمی‌‌شود. اجحاف به حقوق مسلم‌ات فقط چون تصمیم گرفته‌ای بنویسی و با کلمات زندگی کنی. متاسفانه این موضوع عادتی جهانی شده. ممکن است در بسیاری ممالک عادتی رو به افول باشد اما در جغرافیای ما هم‌چنان زنده و هوشیار به مسیر خود ادامه می‌دهد که اصلا نباید این چنین باشد و لازم است جلوی آن ایستاد.

با توجه به علاقه‌ای که به نوشتن داشتید چه شد در دانشگاه ادبیات نمایشی خواندید؟

سال‌ها پیش هفته‌نامه نیویورکر با تونی موریسن که تازه نوبل ادبی گرفته بود گفت‌وگویی انجام داده بود، موریسون به این اشاره می‌کرد که در دانشگاه "ادبیات خلاقه" درس می‌دهد. فکر کنم سال 1993 بود. بعد این ادبیات خلاقه برای من جذابیت پیدا کرد. پی‌گیری کردم و متوجه شدم در ایران در هیچ دانشگاهی رشته‌ای به نام ادبیات خلاقه نداریم. اصلا به رسمیت شناخته نمی‌شد. فکر کنم هنوز هم نمی‌شود که البته مطمئن نیستم. بنابراین فکر کردم چه کنم؟ من که امکان رفتن به آمریکا و شرکت در کلاس‌های تونی موریسون را ندارم. همان موقع در گروه‌های تئاتر آبادان هم فعال بودم. بیشتر تمرین می‌کردم. شاید آن‌جا بود که با رشته ادبیات نمایشی یا همان نمایشنامه‌نویسی (این چیزی بود که می‌گفتند) آشنا شدم و فکر کردم تنها رشته‌ نزدیک به رشته‌ مورد علاقه‌ام است. بنابراین برای کنکور هنر خواندم. تئاتر قبول شدم و گرایشم هم که معلوم بود. به رشته‌ مورد علاقه‌ام نرسیدم اما فضای تئاتر همیشه برایم جادویی داشته که خود تئاتری‌ها می‌دانند منظورم چیست. لازم نیست حتما رشته مورد علاقه‌تان را بخوانید. من خوشحالم که گاهی و اغلب برای دل خودم نمایشنامه می‌نویسم. صحنه‌ تئاتر می‌تواند ذهنم را درگیر کند چون جاذبه دارد. هیجان، ترس، شوق و ... ترکیب غریبی است.

نخستین رمان شما با عنوان "عاتکه" توسط انتشارات روشنگران نشر یافته است. این رمان دقیقا چه سالی منتشر شد و چه سرگذشتی داشت؟

"عاتکه" نخستین رمان چاپ شده‌ من نبود. البته اولین رمانی بود که به ‌صورت جدی شروع کردم و با این ‌که نوشتن آن سال‌ها طول کشید، یعنی از سال 1373 تا 1379 اما پیش از آن رمان دیگری چاپ کردم که بعد از "عاتکه" اما ظرف مدت کوتاهی نوشته شد و ناشری که حالا اصلا وجود ندارد آن را چاپ کرد. دو چاپ پنج هزارتایی هم از آن به فروش رفت اما آنقدر در کیفیت و شکل ارائه غیرحرفه‌ای عمل شده بود که ترجیح می‌دادم آن را نادیده بگیرم. آن روزها مجبور بودم کتابی چاپ شده داشته باشم تا خانواده‌ام را با یک کار کاملا حرفه‌ای راضی کنم که اجازه بدهند برای ادامه تحصیل در رشته تئاتر به تهران بیایم. ترجیح آن‌ها این بود که مهندسی صنایع شیمی و پتروشیمی در آبادان یا ماهشهر بخوانم و کارمند موفقی در شرکت نفت یا پتروشیمی شوم. حتی کنکور این رشته را هم دادم. معلوم بود قبول نمی‌شوم! هیچ ‌کدام این اتفاق‌ها نیفتاد و من با یک کتاب بد شکل و قیافه، مجوز آمدن به تهران را گرفتم. با وجود این فکر می‌کنم "عاتکه" نخستین رمان من و "پسین شوم" دومین رمانی است که از سال 73 هم‌زمان شروع به نوشتن آن‌ها کردم. این دومی را سال 78 به اتمام رساندم اما سال‌ها بعد هر دو به چاپ رسیدند. "عاتکه" سال 81 و "پسین شوم" سال 86  و هر دو از سوی نشر روشنگران. یادم است اولین بار که شهلا لاهیجی مدیر انتشارات را دیدم، جوان بودم و گفتم رمانی دارم که می‌خواهم برای چاپ و انتشار بررسی شود. در نشر روشنگران که آن روزگار به هرحال خیلی پرکار و مهم بود. نوشته‌ مرا خواند و بعد از ماه‌ها به پاتوق فرهنگی تهران که در سینما ایران بود و مدیریتش را بر عهده داشت رفتم تا سراغ کتاب را بگیرم؛ به من نگاه کرد و گفت: "شما از طرف نویسنده آمدین؟" گفتم: "نه من خود نویسنده‌ام". تعجب کرد اما شاید به عادتش سعی کرد تعجبش را نشان ندهد. فقط گفت: "آهان... من فکر کردم نویسنده‌ این رمان باید آدم سن و سال دارتری باشه چون مسایلی که تو کتاب آمده مربوط به نسل دیگری است". منظورش همان مسایل سال‌های اول انقلاب بود. "عاتکه" دو بخش داشت. گذشته و حال شخصیت‌ها. گذشته‌ای که به سال‌های انقلاب مربوط بود و درست است این‌ موضوعات مربوط به زمان من نبود اما نسبت به آن دغدغه‌ داشتم. شاید برای همین پرسش‌گر شدم. البته قبول دارم گاهی رفتارمان با آن‌هایی که برای ایده‌ال‌های‌شان مبارزه کرده بودند و به آن بها داده بودند ظالمانه است. زیر سوال بردن‌شان یا مثلا وقتی که از کاسترو و چه‌گوارا انتقاد می‌کردیم که این‌ها هم انقلابی‌های دیکتاتوری بوده‌اند و کشته‌اند و فلان و بهمان کرده‌اند. حرف‌مان شاید به حق بود اما به حق بودن نباید باعث بروز رفتار بی‌رحمانه شود.

محمدرضا مزروقی

آقای مرزوقی با توجه به این ‌که در جنوب به دنیا آمده‌اید و در این خطه بزرگ شدید می‌توان سایه جنگ را در برخی از داستان‌های شما دید؛ آیا در این باره تعمدی داشتید؟

طبعا تعمدی نداشتم. ترجیح می‌دادم داستان‌هایم به جای این ‌که در جنگ بگذرند بیشتر در صلح و صفا باشند و مسایل دیگری دغدغه‌ شخصیت‌هایم باشد. اما زمان ما جنگ بود و جنگ نزدیک بود. طبیعی است آنقدر به زندگی و به داستان‌های‌مان نزدیک شود. البته مسایل دیگری جز جنگ هم بوده‌اند که بیشتر از جنگ و فضای جنگی دغدغه‌ام بوده‌اند؛ مسایلی که شمال و جنوب و جنگ و صلح نمی‌شناسند. آن مسایل مهم‌تر از نقش جنگ در داستان‌هایم هستند.

بومی‌نویسی یکی از شاخصه‌های مهم کارهای شماست و آثارتان حس واقعی دارند. البته که تخیل همیشه به کمک نویسنده می‌آید ولی این ‌که داستان‌هایتان ملهم از واقعیت است از کجا نشات می‌گیرد؟

چند وقت پیش شخص منتقدی می‌گفت ما فکر می‌کردیم تو وقتی درباره جنوب یا تهران می‌نویسی می‌توانی باورپذیر بنویسی اما رمان‌های "بچه محل نقاش‌هایت" را که خواندیم دیدیم درباره‌ کشورها و زمان‌های دیگر هم که می‌نویسی همان‌طوری است. تعریف دلخوش کننده‌ای برای یک نویسنده است. الهام از واقعیت را شاید این‌طور درباره‌ خودم تعبیر کنم درست‌تر باشد که من همیشه عادت داشتم در ذهنم واقعیت را دست‌کاری کنم. چون واقعیت صرف و اتفاقات طبق روال واقعی هرگز برایم جذابیت چندانی نداشتند. اقناعم نمی‌کردند. خواسته‌هایم را برآورده نمی‌کردند. عشق‌های واقعی غالبا نه به شکستی شاعرانه یا مرگی حماسی که صرفا به لوث شدن و از اهمیت ساقط شدن، منتهی می‌شدند. یا چه می‌دانم رفاقت‌ها در عالم واقع همیشه بسیار کسل‌کننده می‌شدند و شاید از فرط کسالت است که در رفاقت خیانت می‌کنیم. بنابراین من این بازی واقعیت را قبول نداشتم. باید بازی‌ای برای خودم طراحی می‌کردم. از بچگی، شاید از هفت سالگی این موضوع عادت من شد. ما هر چه داشتیم به‌خاطر جنگ و البته اشتباهات پدرم از دست داده بودیم. در عوض در عالم خیال ما بیشترین‌ها را داشتیم. یک جزیره در آسمان که پادشاه آن پدرم بود و ملکه مادرم. گاهی گیج می‌شدم چون مادرم همیشه روسری داشت اما در ذهن ما ملکه با روسری تعریف نشده بود. بنابراین باید چیزی را در خیال می‌ساختم. طراحی لباس می‌کردم. در تمام این خیالات خودم همیشه مهم‌ترین نقش را داشتم. هیچ سرزمینی امن‌تر از آن جزیره‌ آسمانی وجود نداشت. لااقل برای ما. چون فقط خودمان ساکنان آن قلمرو بودیم. این تخیلات برای 6 تا 7 سالگی است. چند سال پیش، انیمیشنی شبیه همین خیالاتم دیدم. فقط از نظر لوکیشن. برایم جالب و البته تحسین‌برانگیز بود. بنابراین باید بگویم از واقعیت الهام نمی‌گیرم بلکه در آن دخل و تصرف می‌کنم و چیدمانش را به ذوق و دلخواه خودم به هم می‌ریزم.

موضوع مرگ در داستان‌های شما به وفور تکرار شده است. این کار عمدی است یا از ناخودآگاه شما می‌آید؟

من نسبتا مرگ را دیر شناختم. قبل از این ‌که بدانم آدم‌ها می‌میرند با مقوله‌ کشتن و کشته شدن آشنا شدم. چون جنگ بود و کمی قبل‌تر آن انقلاب شده بود و دائم شعارهایی مثل می‌کشم می‌کشم و ... در گوش‌مان زمزمه شده بود. اصلا تصور نمی‌کردم آدم‌ها می‌میرند. منظورم به شکل طبیعی است. مگر در جنگ و درگیری. چیزی که آن روزها زیاد بود. اولین بار فکر می‌کنم پنج سالم بود که فهمیدم آدم‌ها هم می‌میرند. البته خواهر و برادرم گفتند هر آدم صد سال عمر می‌کند بعد می‌میرد. چون برای افرادی که دوست‌شان داشتم گریه کرده بودم و نمی‌خواستم بمیرند. آن زمان اصلا شناختی از صد سال نداشتم ولی حالا فکر می‌کنم صد سال زمان چندان دوری نیست. خودم از زمانی متوجه حضور مرگ در داستان‌هایم شدم که دیگران درباره‌ برخی کتاب‌هایم صحبت می‌کردند. بیش از مرگ مسئله‌ کشتن بود. کشته شدن و ... مثل "تل عاشقون" یا "پسین شوم" که هر دو با موضوع مرگ شروع می‌شوند. یا همین رمان اخیرم "دور زدن در خیابان یک‌طرفه" که با مرگ یا قتل یکی از زندانیان شروع می‌شود. یا حتی در چند رمان نوجوانم. مثلا "دلهره‌های خیابان وحید" که شیرین‌ترین و محبوب‌ترین دختری که شخصیت اصلی داستان دائم به او توجه دارد در جنگ کشته می‌شود. یا کتابی که درباره ونگوگ و مرگش نوشتم. رمانی که به تازگی درباره‌ واقعه‌ پلاسکو به نگارش درآوردم یا داستان‌هایم درباره‌ سینما رکس و اشاراتی که به آن واقعه داشته‌ام. قبول کنید کسی که این همه نزدیک به مرگ زندگی کرده، خود به خود مرگ به داستان‌هایش نفوذ می‌کند. ولی مهم این است بعد از این مرگ‌ها جوانه‌ای هم زده شود.

شما هم برای بزرگ‌سالان و هم برای مقطع کودک و نوجوان کتاب نوشته‌اید. اما به نظرم ترازوی آثار کودک و نوجوان سنگین‌تر است. آیا برای‌تان فرقی می‌کند برای چه مخاطبی کتاب بنویسید؟

موقع نوشتن طبعا فرق می‌کند. باید خودم را آماده کنم که قرار است برای کدام طیف سنی بنویسم. اما به‌طور کلی هر دو به وقتش لذت‌ها و البته سختی‌های خود را دارند. اگر ترازوی آثار کودک و نوجوان می‌چربد بیشتر به این دلیل است که من بخشی از زندگی‌ام را با طبع این آثار می‌گذرانم. بنابراین وقت بیشتری برای آن می‌گذارم. البته که مخاطب با مخاطب فرق می‌کند. بچه‌ها خیلی با بزرگ‌سالان فرق دارند. خیلی بی‌‌شائبه نظر می‌دهند و فلسفه‌بافی نمی‌کنند و جو هم نمی‌سازند. آن‌ها یا دوست دارند یا ندارند و بی‌تعارفند همین برای نویسنده جذاب‌شان می‌کند. وقتی در مسابقه‌ای بچه‌ها به کتابم جایزه می‌دهند، خیلی بیشتر خوشحال می‌شوم. داوران کودک و نوجوان بدون دخالت دادن اما و اگرها، رفاقت‌ها و کدورت‌ها نظرشان را درباره‌ کار ارائه می‌دهند. حتی مربی‌ها هم نمی‌توانند نظر آن‌ها را به کتاب جلب کنند یا از آن برگردانند. جوایز و به به و چه چه‌ها هم مقهورشان نمی‌کند. نظرشان خالص است. بنابراین مخاطبان جالب و جذابی هستند.

محمدرضا مزروقی

نوشتن شما روند خاصی دارد؟

سال‌ها پیش فکر می‌کردم باید بروم دنبال سوژه‌ها و آن‌ها را پیدا کنم و بپرورانم و ... این برای دوران جوانی است. دورانی که آدم برای هر چیزی عجله دارد و اغلب هم اشتباه می‌کند. باید سال‌ها می‌گذشت و چندباری به در و دیوار می‌خوردم تا متوجه شوم سوژه‌ها هم مثل آن چیزهایی که در فرهنگ ما به آن بهره، قسمت و روزی می‌گویند خودشان سراغت می‌آیند. گاهی هجوم سوژه‌ها به اندازه‌ای است که متحیر می‌شوی و در می‌مانی که من کی به نوشتن تمام این‌ها می‌رسم؟ بعد تازه شروع به انتخاب می‌کنی. حتی این پدیده هم چندان خودآگاه نیست. بخش ناخودآگاه در ذهن شما آمادگی خود را برای نوشتن یکی از این سوژه‌ها اعلام می‌کند. بنابراین انتخاب همیشه از روی سهل‌تر یا شدنی‌تر بودن سوژه نیست. از انتخابی است که در مغز شما رخ می‌دهد. شدنی‌تر همیشه آن سوژه‌ای است که ذهن و روح شما دغدغه‌ نوشتن و پروراندن آن را پیدا کرده‌اند.

آقای مرزوقی، خودتان دلیل موفقیت کتاب "بچه‌های کشتی رافائل" را در بین آثارتان در چه می‌دانید؟

ابتدا فکر نمی‌کردم کتاب تا این اندازه مورد اقبال قرار بگیرد و موفق شود. راستش خیلی تصور روشنی هم از موفقیت نداشتم و ندارم. اما اقبال مخاطب برایم جذاب بود. اقبالی که خوشحالم بدون برنامه‌ریزی و حمایت خاصی از کتاب رخ داد. اما از مخاطب‌ها می‌شنیدم که جهان کتاب برای‌شان تازه بوده و در عین این ‌که داستان کتاب برای سی یا چهل سال پیش و دغدغه‌های کودکان و نوجوانان آن زمان است، اما به خوبی با این دغدغه‌ها ارتباط گرفته‌اند. شاید سیالیت زبان و به روز بودن روایت هم به این ارتباط کمک کرده است. راوی اول شخص من به سادگی با مخاطب خود ارتباط گرفته بود و حرف زده بود. بعد هم دغدغه‌ رفاقت و برای رفیق از خیلی چیزها گذشتن و آنچه که به گذشت و ایثار تعبیر می‌شود و از همه چیز مهم‌تر به زعم خودم عنصر عشق در داستان برای مخاطب نوجوان دغدغه ایجاد کرده بود. به‌نظرم عشق هنوز هم کاربرد دارد به ویژه در ادبیات. کاش ناشران کودک و نوجوان به شکل جدی‌تر و امروزی‌تری به این مقوله می‌پرداختند. اصلا باید پروژه‌های عاشقانه تعریف کنند. نه از عشق‌های قدیمی. از عشق‌های کاملا معاصر و به روز. نوجوان 15 ساله نمی‌تواند تجربه‌ عاشقانه نداشته باشد. اصلا برای من عجیب است اگر نداشته باشد. ما تا نتوانیم یک نفر را به اندازه‌ خودمان و بیشتر از خودمان دوست بداریم نمی‌توانیم از عشق به بشریت دم بزنیم.

می‌دانم تعدادی کتاب منتشر نشده دارید که در انتظار مجوز هستند. دلیل منع نشر کتاب‌های‌تان را چه می‌دانید؟

تعدادی بعد از پانزده سال مجوز گرفتند. اندوه این مجوزها از خوشحال شدنش بیشتر است. چون در ته ذهنت از خودت می‌پرسی این همه سال ممنوع بودن برای چه بود؟ آنچه زمانی اخلاقی بود و پانزده سال غیراخلاقی می‌شود بعد دوباره برای اخلاقیات جامعه بی‌ضرر قلمداد می‌شود و مجوز می‌گیرد. همین است که نتیجه می‌گیریم چقدر ساز و کار سانسور بی‌قاعده است. چون خود سانسور عملی غیراخلاقی است و چون غیراخلاقی است قاعده‌مند نمی‌‌شود. مثلا اختلاس، مگر می‌شود برای اختلاس قاعده‌ای تعریف کرد؟ اختلاس یک عمل خلاف و بی‌قاعده است. چهارچوبی ندارد. هر شخص هر چقدر بتواند می‌برد. سانسور هم این‌طوری است. به ویژه زمانی هرچه دل‌شان خواست فله‌ای ممنوع کردند. اشکال آن‌جاست که می‌بینی عمرت دارد می‌رود و تو هنوز در مجادله سر اولین سطر اولین کتاب‌هایت هستی. این عمر کوتاهی که باید لحظه لحظه‌اش را با چنگ و دندان چسبید.

چند کتاب منتشر شده دارید؟

هفده عنوان کتاب نوجوان شامل رمان و داستان مصور و هشت عنوان هم رمان بزرگ‌سال، چاپ شده دارم.

درباره کتاب‌های که دست ناشر دارید بگویید.

یک رمان به نام "با عطر دارچین" دارم که موضوع آن ارتباط شخصیت داستانم با یکی از اجنه‌ دوران کودکی‌اش است. جنی که در کودکی به داد او رسیده و حالا در میان‌سالی وقتی دقیقا به یاری او نیازمند است باز سر راهش سبز می‌شود. رمانی درباره‌ دوران گذار و امید به تغییراتی که باید صورت بگیرد. یک رمان نوجوان هم در انتشارات مدرسه دارم که موضوع آن به حادثه‌ پلاسکو مربوط است و تمی عاشقانه دارد. یک رمان هم به نام "راه دیگر" در نشر افراز در دست چاپ دارم که شاید همین ماه منتشر شود.

محمدرضا مزروقی

شما سری کتاب‌هایی را برای مخاطب کودک و نوجوان منتشر کردید که بزرگان هنر را در قالب داستان معرفی می‌کند. ظاهرا این روند هم‌چنان هم ادامه دارد؟ دلیل این فعالیت چیست و چه تاکیدی بر آن دارید؟ در واقع چه هدفی را دنبال می‌کنید؟

دلیل اصلی آن آشنایی مخاطب با زیبایی‌شناسی به عنوان یکی از مهم‌ترین شاخه‌های علوم انسانی است. چون معتقدم نسلی که زیبایی را بشناسد حتما می‌تواند جهان زیباتری بسازد. به سادگی زیر بار تخریب آثار فرهنگی و تاریخی‌اش نمی‌رود و حاضر نیست در این جهان از خود ویرانی به جا بگذارد. شخصی که زیبایی را بشناسد اگر شهردار شود حتما می‌تواند شهر زیباتری برای مردم بسازد و اگر رییس‌جمهور شود طبعا مملکت‌داری را زیباتر از رییس‌جمهوری که درکی از زیبایی ندارد بلد است. برای شناخت زیبایی باید با آثار زیبای تاریخ هنر که خوش درخشیدند آشنا شد. طبعا کسی که در کودکی و نوجوانی با داوینچی، میکل آنژ، مانه و مونه آشنا می‌شود در مقوله‌ زیبایی‌شناسی یا همان علم استتیک پایه‌هایی در او شکل می‌گیرد که خدشه‌ناپذیر است و به سادگی فرو نمی‌ریزد.

با توجه به این که نقاشان خارجی را در قالب مجموعه کتاب‌هایی معرفی کردید چرا در این رابطه نقاشان ایرانی را مدنظر قرار ندادید؟

من هفت جلد "بچه محل نقاش‌ها" را برای آشنایی مخاطب با تاریخ هنر نقاشی نوشتم. تاریخ هنر نقاشی شکل گرفته در غرب است و متاسفانه نقاشی ایرانی نقشی در آن سیر تاریخی ندارد. پرداختن به نقاشی ایرانی مقوله‌ دیگری می‌طلبد که در پروژه‌ دیگری می‌خواهم به معرفی آن بپردازم. با توجه به این‌ که ما در نقاشی ایرانی یا درست‌تر بگویم، نگارگری ایرانی، فقط چند چهره‌ شناخته شده داریم که اطلاعات چندانی درباره‌ آن‌ها در دست نیست، ترجیح دادم به 10 دوره مینیاتور در طی تاریخ هزارساله بپردازم. مکاتبی مثل بغداد، سلجوقی، هرات، تبریز و ... تا دوران نقاشی قهوه‌خانه و ... که به عصر قجر منتهی می‌شود. این پروژه نیاز به یک تهیه‌کننده و ناشر صاحب‌ذوق و دلسوز دارد که بتوانیم با همکاری هم آن را به انجامی درست برسانیم. به هرحال این نیت را دارم تا کی به سرانجام برسد. البته به نقاشی معاصر ایران قرار است در پروژه‌ دیگری که درباره‌ موزه هنرهای معاصر است بپردازم. این پروژه 10 جلدی برای نشر کاگو است که پنج جلد آن درباره‌ آثار مهم غربی موزه است و پنج جلد دیگر آثار مهم نقاشان ایرانی مثل ایران درودی، علی‌اکبر صادقی، پروانه اعتمادی، سهراب سپهری و ... را معرفی می‌کند. 

آقای مرزوقی، شما تجربه مستندسازی هم دارید. از اعضای انجمن مستندسازان هستید. ضمن این که از اعضای انجمن نویسندگان کودک و نوجوان نیز محسوب می‌شود. درباره فعالیت فیلم‌سازی و حضور در این عرصه توضیح دهید.

حتما اگر داستان زمین‌گیرم نکرده بود به شکل جدی‌تری سراغ سینمای مستند رفته بودم. البته شاید تمام این حرف‌ها بهانه باشد. باید جدی‌تر و سخت‌کوش‌تر می‌بودم که هم‌زمان مستند و داستان را جلو برده بودم. اما یک تفاوت اساسی مستند با داستان دارد و آن سرمایه‌ ابتدایی برای راه‌اندازی و پیش‌برد پروژه‌ مستند است. داستان بسیار بی‌توقع‌تر است. هنوز هم دیر نشده، از آن‌هایی نیستم که در چهل سالگی فکر کنم دیگر تمام راه‌ها بسته شده است. راستش این روزها بیش از مستند به آواز فکر می‌کنم. همیشه به آواز فکر می‌کردم. فکر می‌کنم اگر بخشی از زندگی‌ام سراغ آواز نروم در حق خودم بسیار کوتاهی کرده‌ام. درباره‌ حقوق بقیه البته چیزی نمی‌دانم.

محمدرضا مزروقی

صحبت پایانی؟

امسال سال تغییرهاست. همه تغییر خواهیم کرد. هم خودمان هم شرایطی که در آن قرار داریم. تمام آن چیزهایی که تاکنون تغییرناپذیر به‌نظر می‌رسیدند. به جای فرار از تغییر و ترس از تحول، چه خوب است که با روی گشاده و البته عقل سلیم به استقبال آن برویم. نترسیم و برای هر دگرگونی‌ آماده باشیم. امید ببندیم که حول حالنا این بار حتما به سوی بهترین حال خواهد بود.