سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین:

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم   

آن جا که تویی

مرا در ظلمتکده‌ی ویرانسرای من درمی‌یابی  

این جا که منم!

الف. بامداد

 

1. پیری، عارضه‌ای‌ست که پیر و جوان نمی‌شناسد؛ و جوانی موهبتی‌ست، که آن هم...! مثلِ منِ جوان که عارضه یا دستِ کم فوبیای عارضه‌ی پیری را دارم؛ و مثلِ "او" که موهبتِ جوانی را تا به آخر در چشم و آغوشش داشت؛ او، او با آن چشمانِ درشتِ پشتِ آن عینکْ درشت تَرَش؛ او که دوست و آشنا و دشمنی که نداشت هم سیّد صدایش می‌کردند: رضا سید حسینی!

2. حالا 25 سال می‌گذرد از آن روزها که می‌آمد گاه پنج‌شنبه‌ها و بیشتر جمعه‌های آخرِ ماه؛ کارگاه؛ آن زیرزمین، آن زیرزمین که حالا صدای هوشنگ و منوچهر و غزاله و منصور و بهرام و علی و عمران و اکبر و احمد و محمود و خیلی‌ها و بیشتر هم دکتر رضای عزیزم (که عمرش درازتر و جان عزیزش در سلامت باد)، که فوقِ تمامِ صداها می‌پیچید و آن تخته‌ سفید، که رویش با جادو می‌نوشت و همه را سحر می‌کرد، در تاریکیِ زمان و هزارتوهای خورخه می‌پیچد و هیچ از پیِ هیچ! رضای دیگری هم بود که در کنجِ پنهانِ انتهای چپ می‌نشست و لب به استکانِ چای دستی به عصایِ برّاقش می‌سائید و می‌خواست که نبینی‌اش و او ببیند تنها و بشنود و به قولِ خودش بیاموزد! اما این رضا را دیگر، دکتر صدایش نمی‌کردند، دکتری که صدایش در گوش و فوقِ همه می‌پیچید - که چه تنگ است دل برای آن پیچ‌ها دیگر و هم نگرانِ زمان – نه! به سیّد بودنِ خشک و خالی هم، بلکه حتی بیشتر قانع بود و دوست‌تر می‌داشت؛ او! او که رضا سید حسینی!

3. " من درباره شعر به اندازه‌ای تخصص دارم که از ترکی و گاه فرانسه، بسته به خواستِ دل یا حسبِ احساسِ مسئولیت یا رسالتی، برگردانی به وُسع و فهمِ خود انجام دهم، و نه بیشتر! من این جا می‌خواهم - نه به خاطرِ حسِّ قومیتِ مشترک با نویسنده یا نژادگرایی، بلکه به رسالتی که احساس می‌کنم - نه از خطاب به پروانه‌ها، که از رازهای سرزمینِ من، سخنی بگویم؛ از مقوله رمان و جایگاهِ رمانش که بارها با اشتیاق آن را خوانده‌ام و باز هم خواهم خواند، که دستِ کم این یک کار را بلدم: رمان خواندن، تشخیصِ بد از خوبش و شاید هم اشاره به جایگاهش... " نیمه دهه هفتاد است و او این طور از سالی احتمالاً در نیمه دهه نود خورشیدی خبر می‌دهد که: "شاید، شاید دستِ کم بیست سالِ دیگر فهمِ منتقدین و جامعه هنری بدان جا رسد که باور کنند رازهای سرزمینِ من، آغازگرِ ادبیاتِ داستانی، قصه‌نویسی و رمان‌نویسیِ پست مدرنیستی‌ست، دستِ کم شعور و خوانده‌ها و دانش و قدرِ سوادِ من این را می‌گوید... " متواضعانه و امّا بی‌پروا، حقیقتِ مکشوفِ ذهنش را می‌گفت و شاید اگر زمین، تابِ قدم‌های سنگینش را بیشتر می‌آورد و تنها برای هفت سالِ دیگر، خود شاهدِ پیش گفتن‌های آن شب و بسیار سخن‌های پیشاپیش و از سرِ نگاهِ پیش رویش را می‌دید و به نظاره می‌نشست! او! او که: رضا سیّد حسینی!

4. سال‌ها در کودکی و حتی تا آغازِ دهه هفتاد، فرقِ میانِ مالرو و مارلو را نمی‌فهمیدم این قدر که سخت بود؛ فقط از روی این تمیز می‌دادم که یکی کریستوفر است و دیگری آندره! بعدها هم فهمیدم که یکی نمایش می‌نویسد و فاستوس را به جانِ شکسپیرِ قاتل می‌اندازد و دیگری بزرگِ فلسفه است و نظریه‌های بزرگِ مالِ آدم بزرگ‌ها و سیاست و در ضمن، با خاطرات، ضدّیتی دیرینه دارد و کتابش ده برابرِ آن دیگری کُلفت است و سخت است، که پایینِ آن همه سختی و حرف های آدم بزرگ‌ها نوشته‌اند: او! یعنی نوشته‌اند، برگردان: رضا سیّد حسینی!

5. دیالوگی کوتاه در سال‌هایی بعدتر از آن 25 سال پیش از این؛ که به کَرّات ولی با فاصله یک یا حتی دو سه سال به اجرا در می‌آمد و هر بار، با حافظه‌ای غریب و بی‌بدیل، حتی مرا به خاطر می‌آورد هر بار؛ من را! (من، منِ مرده شورِ نوحه – مرثیه خوانِ گورستان و باقیِ ماجرا...) جوان و نوجوانِ حتی قدری اهلِ مطالعه و اهلِ قلم را ستایش می‌کرد و نه به تواضع، که به جِدّ، ستایش می‌کرد و سخنانش را با اعتقاد به طراوت و تازگی و پیشتازی، به گوش می‌نشست!!

او: چای بریزم؟

من: عاشقِ این لهجه پُرشهامتِ آذری‌تان!

او: خب! هول نشو! چای داغ حسِّ چشایی رو، پدرش رو در می‌آره!

من: چایی بخوریم یا خجالت؟

او: هر جور؛ تو بخور حرف بزنیم تا کلاس شروع نشده؛ بخور حالا هر جوری هستی راحت! (خنده)

من: (سکوت و بغض) کِی تموم می‌شه استاد؟

او: (بلند می‌شود با سرعتی غریب) پاشو این استراحتم کوفتمون شد! بذار حالا قدّت مثل من بلند شه!

***

... او؛ او که جوان‌تر از من بود حتی آن روزهای نوجوانی‌ام! و من که گرفتار و ناگزیرِ این منِ آغشته به منیت‌های مدام و روز و شب و... او! او که: رضا سید حسینی!

22 مهرماه 1305 / 11 اردیبهشت 1388

***

6. همان زمانِ رفتنش یک دهه پیش از این بیشترها نوشته بودم برایش. خیلی بیشتر از این‌ها. اما دلِ انتشار همه‌اش دیگر نیست. عجالتاً همین‌ها باشد که خواندید به لطف.

و باز هم، تنها این صدای غریب که در دو گوشم زمزمه می‌کند مدام:

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم   آن جا که تویی

مرا در ظلمتکده ی ویرانسرای من درمی‌یابی  این جا که منم!

الف. بامداد