سرویس تئاتر هنرآنلاین: استفاده از موضوعات واقعی و مستند که در جامعه رخ می‌دهند و اغلب در روزنامه‌ها و نشریات خبری هم منعکس می‌شوند، رویکردی هنرمندانه، اجتماعی و انسانی به اجتماع و سرزمین داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس محسوب می‌شود؛ در این رابطه دو رویکرد اساسی وجود دارد: اول آن‌که همه چیز با اتکای به واقعیت و همزمان براساس رویکرد خاص و حتی نسبتاً اختیاری نویسنده در قالب داستان یا نمایشنامه‌ای واقع‌گرایانه به پردازش در آید و یا آن‌که به شکلی مستندگونه در چارچوب یک گزارش روایی مبتنی بر صحنه‌های واقعی، ساختارمند و اثبات‌گرایانه، روی صحنه نشان داده شود و از گزارش‌دهی و تک‌گویی‌های سطحی و حتی غیرواقعی زیاد که واقعیت‌ها را نقض، باورنشدنی و غیرممکن جلوه می‌دهد، اجتناب شود.

در نمایش ظاهراً مستند "غلامرضا لبخندی" به نویسندگی و کارگردانی کهبد تاراج که هم اکنون در سالن سمندریان از مجموعه سالن‌های مجموعه  ایرانشهر واقع در خانه هنرمندان اجرا می‌شود، تماشاگران با چنین تناقضاتی روبه‌رو هستند و همه این تناقضات هم به ضعف‌های اساسی متن برمی‌گردد: قربانیان، یعنی کشته‌شدگان به دست یک قاتل زنجیره‌ای (غلامرضا لبخندی) پس از کشته شدن‌شان به طور نوبتی و به شکلی غیرممکن و باورناپذیر روی صحنه می‌آیند و خودشان چگونگی کشته شدن‌شان را در قالب مونولوگ‌هایی برای تماشاگران توضیح می‌دهند، بی‌آن که نویسنده به فرضی و کابوس‌گونه بودن چنین موقعیت‌هایی اشاره کند؛ این مونولوگ به صورت سرپائی، ایستاده و نشسته بیان می‌شوند و در یک مورد هم صحنه شامل دیالوگ‌گویی دوسویه قاتل و یکی از مقتولان زن است که در قالب یک موقعیت عینی بسیار کوتاه ارائه شده است. بقیه موقعیت‌ها همه فرضی و غیرواقعی‌اند و هیچ ربطی به تئاتر مستند یا نمایش‌های واقع‌گرایانه ندارند؛ بنابراین، به جز پرسوناژ قاتل که در وضعیت  قبل از اعدام قرار دارد، پرسوناژی خلق نمی‌شود؛ البته بازی او به تناسب ناقص بودن نقشش که برآیند نشان ندادن صحنه‌های ارتکاب قتل است، کامل نیست: صرفاً شامل بازی درجایی و حرف زدن است. ضمناً مقوله بازیگری سایر بازیگران قابل ارزیابی نیست، زیرا هیچ چیز در قالب صحنه‌های جنایی دراماتیک که وقایع  و حوادث عینی را حداقل شبیه آنچه رخ داده، نشان بدهد، ارائه نشده و اساساً موضوع نمایش شامل یک موقعیت فرضی، جعلی و بی‌اساس بعد از مرگ ُنه نفر مقتول است که درآن بدون هیچ توضیح و نشانه‌هایی همگی صرفاً به شکل اعجازآمیز، متناقض و محالی زنده معرفی شده‌اند و خودشان درباره کشته شدن‌شان حرف می‌زنند: این ترفند بسیار غلط در تعداد قابل توجهی از اجراهای چندسال اخیر به کار گرفته شده و البته، ضمن آن که سهل‌ترین کار نوشتاری و اجرایی است، با توسل به آن عملاً شعور تماشاگران هم نادیده گرفته شده است: امکان دارد این کار صرفاً به علت عدم آشنایی کافی با ساختار نمایشنامه و نیز ناآگاهی از چگونگی تبدیل "خبر یا حادثه" به داستان و نمایشنامه باشد؛ در هرحال، باید اذعان داشت که در چنین اجراهایی بن‌مایه محتوایی و حتی حادثه‌واری خود خبر اصلی روزنامه یا حادثه هم، کاملاً زایل می‌شود.

وقتی کشته‌شدگان، خودشان روایت‌گر کشته شدن خودشان می‌شوند، دیگر نباید از دیالوگ زیر که یکی از مقتولان زن، بعد از کشته شدن و سوزانده شدنش(!؟) به شوهرش می‌گوید، تعجب کرد؛ دیالوگ مورد نظر تا حدی کمیک هم جلوه می‌کند: "احمد آقا! خیلی سوخته بودم؟ یک مشت لاستیک نشان داده‌اند." تناقضات دیگری نیز در مضمون تک‌گویی‌ها وجود دارد؛ یکی از مقتولان بعد از توهین زیاد به پدر، مادر و ... خودش، بعد از یک دقیقه اضافه می‌کند: "دلم برای مامان و بابا می‌سوزد" ضمناً خود قاتل هم گاهی همه‌چیز را انکار می‌کند و در جاهایی هم به طور متناقضی، بی‌آن که کسی وادارش کند یا اجباری در موقعیت باشد، در مورد کشته‌شدگان و جنایاتش توضیح می‌دهد. نویسنده در هیچ جای نمایش به این موضوع که داده‌های نمایش، واقعی یا غیرواقعی‌اند، اشاره سرراست و واقع‌گرایانه‌ای نکرده است.  

در این اجرا، نویسنده که کارگردان نمایش هم است، در اصل موضوع بسیار خوبی انتخاب کرده، اما به پس زمینه‌های رئالیستی یا مستندگونه آن، که به تناسب نوع شخصیت قاتل زنجیره‌ای (همان"خفاش شب" که سال‌ها پیش اعدام شد و خبرش را در روزنامه‌ها درج کردند) باید از پس‌زمینه‌های روانشناختی جنائی برخوردار می‌شد و هرگز واقعیت اصلی به توهم و فرضیات تبدیل نمی‌شد، توجه نکرده است. کهبد تاراج به جای ارائه یک درام جنائی روانشناختی و دراماتیک همه چیز را شخصی و غیرواقعی جلوه داده است؛ به چرایی قتل‌ها اشاره نشده و فقط چگونگی ارتکاب آن‌ها عمده‌تاً به بیان شفاهی درآمده، آن هم در چارچوبی فرضی و غیرواقعی. همه این عوامل سبب شده‌اند قاتل، یعنی شخصیت اصلی  ماجرا که الزاماً باید شخصیت‌پردازی می‌شد، شخصیت‌پردازی نمی‌شود و فقط حرف می‌زند.

هنر تئاتر شخصیت‌های مجازی را روی صحنه به شخصیت‌های حقیقی تبدیل می‌کند، اما اشتباهات متن این نمایش سبب شده که غیرواقعی بودن شخصیت‌های مجازی به علت خصوصیت محتوایی مجازی‌تری که روی صحنه پیدا کرده‌اند، قطعی شود و در نتیجه، محتوای نمایش باورپذیر نباشد.

عنوان‌گذاری نمایش هم به هیچ وجه نمایشی نیست؛ لازم بود نویسنده از منظر نگاه و شناخت خودش یک عنوان تمثیلی جدید نمایشی شبیه عنوان تمثیلی خود قاتل ("خفاش شب"، عنوان تمثیلی خاصی که روزنامه‌ها قبلاً به قاتل داده بودند) و یا هر عنوان معنادار دیگری که وجاهت نمایشی داشته باشد، انتخاب می‌کرد.

طراحی صحنه که شامل یک ماشین پیکان نصف شده و یک پیکان کامل سفید است، کاربرد عملی مناسبی پیدا کرده: زمینه کاملاً سیاه و سوگوارانه صحنه هم به این موضوع کمک کرده است؛ ضمن آن‌که تاباندن هوشمندانه نور موضعی سرخ بر آن، این وسیله را که راننده‌اش قاتل زنجیره‌ای است، همچون تابوت خون و مرگ جلوه می‌دهد.

در میان آدم‌های نمایش یک گزارشگر اولیه مرد هم نقشی همزمان دارد؛ او دفترچه‌ای در دست دارد که از روی آن تاریخ ارتکاب قتل‌ها را می‌خواند  و حتی عملاً آن‌ها را بر دیوار سیاه سالن می‌نویسد. این گزارشگر سفیدپوش مرد که موی بلند و بلوندی هم دارد ظاهراً تمثیلی از زمان و فصل است که اساساً ربطی به موضوع نمایش ندارد و حتی آن را غیرواقعی‌تر نمایانده است: او در اصل تلاش بی‌دلیل کهبد تاراج را برای نامتعارف‌نمایی نشان می‌دهد. دو گزارشگر یا راوی دیگر هم در نمایش حضور دارند که جزو بستگان (شوهر، خواهر و...) افراد مقتول هستند و حضورشان تا اندازه‌ای خصوصیت مستندگونه‌ای دارد.

کارگردانی و میزانسن‌دهی نمایش "غلامرضا لبخندی" (بدون در نظر گرفتن ضعف‌های متن و صرفاً با توجه به آنچه ارائه می‌شود) در کل، نسبتاً خوب است. این اجرا در جاهایی به علت مضمون بیان بازیگران که به متن مربوط می‌شود، تماشاگران را حتی می‌خنداند، اما وحشت، هراس یا اکراه و دافعه‌زایی خاصی که اقتضای چنین موضوعاتی هستند، ایجاد نمی‌شود؛ با همه این‌ها، نمایش تا اندازه‌ای حس کنجکاوی تماشاگران را برای پی بردن به چگونگی ماجرا تحریک و با خود همراه می‌کند، اما این برای یک نمایش کافی نیست، چون به گونه‌ای دراماتیک و عینی به این کنجکاوی پاسخ درخوری داده نمی‌شود.