سرویس تئاتر هنرآنلاین: از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت

اینجانب ورودی سال 1352 رشته هنرهای نمایشی دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اولین واحد درسی ما در این دانشکده، درسی بود با نام آشنایی با هنرهای دراماتیک که با استادیِ بزرگ معلم فرهیخته‌مان، حسین پرورش تلمذ می‌شد. این کلاس، چندان پر شور بود که به نظرم، خاطره آن از ذهن هیچ کدام از هم دوره‌هایم پاک نمی‌شود. هر دانشجویی، درام‌نویس مورد علاقه‌اش را انتخاب می‌کرد و راجع به او کنفرانس می‌داد و مجموعه جستارها و پژوهش‌هایش را درباره او در کلاس درس در معرض دید و داوری سایر دانشجویان قرار می‌داد. من، استاد خلج، بزرگ رکین تئاتر ایران را انتخاب کرده بودم و روزی با یک ضبط صوت ریل بزرگ پیشش رفتم و با او گفتگویی انجام دادم که سر کلاس همین درس، پخش کردم. در این گفتگو، بیشترین بحث ما راجع به مجموعه پاتوق، شامل پنج نمایشنامه پاتوق، پاانداز، عرقتو بخور توی خودت باش، گلدونه خانوم و مش رحیم بود. شاهکارهایی که هرگز از سریر ذهن هنرهای دراماتیک معاصر ایران زدوده نمی‌شود و چندان بر اوج و عروج نشسته، که هرگز نمی‌توان برای آن تالی پیدا کرد.

همچنین در گفتگویی که در روزنامه اطلاعات در سال 54 درباره نمایشنامه شبات با وی داشتم گفت: هنرمند نباید خودش را به اثرش سنجاق کند و من اساسا به هنر سیاسی معتقد نیستم.

کارگاه نمایش دو نوع کارت داشت: پیوسته و وابسته. کارت پیوسته همیشگی بود و در هر زمان امکان دیدن نمایش‌های ناب و دلربای کارگاه نمایش فراهم بود و کارت وابسته را باید از قبل بلیت‌‌اش را تهیه می‌کردیم و در صورت خالی بودن جا کار را می‌دیدیم. چه روزهایی! اتاقک‌های کوچک ساختمان درب و داغون ته کوچه کلانتری و کارهای بزرگ تیم آربی آوانسیان، اسماعیل خلج و زنده‌یاد عباس نعلبندیان و دیگران، در همین اتاقک‌های کوچک غوغا می‌کرد و آینده تئاتر این کشور را پی می‌ریخت. در این میان، بزرگترین شور همیشه زندگی من اسماعیل خلج بود. مردی که از ته‌شهر می‌­آمد و با پدر صلواتی‌ها، نخستین نمایشنامه‌اش، ساختمان کوچک کلانتری و ساختمان نمور و ملقلق آن را نشانه گرفته بود. خلج، به کارگاه نمایش اعتباری دوباره داد، کارگاه را زنده کرد و به همراه نعلبندیان و آربی، اسطوره‌های تئاتر امروز ایران را پی ریخت.

پس از پدر صلواتی‌ها، او پنج نمایشنامه پاتوق را نوشت که فی‌الواقع کولاک کرد. پاتوق و پاانداز به فرانسه رفت و در فستیوال نانسی اجرا شد. هر پنج نمایشنامه، در یک کتاب گرد هم آمد و زیباترین کار آن، مش رحیم، نقطه عطفی در تئاتر ایران شد. مردی در قهوه‌خانه نشسته و رجز می‌خواند. صدای کبوتری از بیرون می‌­آید. مش رحیم نشسته و شب جمعه را طی عمر و ایام می‌کند. ابوالفضل و دیگران هم هستند. چه دیالوگ‌هایی و چه ایهام زیبایی! شاید زیباترین نوع ایهام‌نویسی تئاتر ایران را خلج در آثارش رقم زده باشد. کبوتر نماد مرگ است و شب جمعه آمده تا با یک چتول مش رحیم، او را به مرگ دعوت کند. مرگی نمادین که زیباترین برش‌های تئاتر خلج را به هم وصل می‌کرد. از سوی دیگر، آثاری مانند صغری دلاک، بابا شیرعلی، احمد آقا بر سکو و قمر در عقرب که نقطه عطف آثار اسماعیل خلج است و نیز شبات، عقرب کژدم و این اواخر از نو شکفتن و مرگ و نیز آخرین کارش، داستان‌های ناتمام.

خلج تمام‌شدنی نیست. او چندان ته‌شهر و قهوه‌خانه‌ها را خوب می‌شناسد که حالا دیگر با طنطنه‌های بعد از انقلاب و گله و شکایت ایام پیری از جوانان که احتمالا به او سلام نداده‌اند، باور کردنی نیست. نه، خلج تمام شدنی نیست. او بر چکاد تئاتر معاصر ایران خوش نشسته است و حتی در آثاری مانند مستانه، صبح را در کنج این خانه مجوی، به رضا رویگری و رضا ژیان نیز یاری رسانده است. اسماعیل خلج، بزرگترین بازیگران تئاتر ایران را به این تئاتر هدیه کرده است. بازیگرانی که در شمار بزرگانند و حیف که بزرگترین‌شان حالیا رخ در نقاب خاک تیره کشیده است: رضا ژیان. علیرضا مجلل، رضا جاویدان و دیگران و دیگران، همه از مفاخر تئاتر این ملک‌اند. زنده و مرده، همه‌شان بر چشم‌اندازهایی از شور و شیفتگی نشسته‌اند و به همراه اسماعیل خلج و گروه تئاتر کوچه به بزرگترین آحاد و فحول این تئاتر فخر می‌فروشند.

از خلج می‌پرسیدم: چرا آقای خلج، قهوه‌خانه‌های شما استکان و نعلبکی ندارند؟ قندان‌تان کجاست؟ شکر ریز کجاست؟ و او با نگاهی به نمایشنامه زیبایش یعنی جمعه‌کشی می‌گفت: برای من، قهوه‌خانه یک محل است، یک بهانه است، نه یک واقعیت دراماتیکی محض. من نیازی به ادات و ادوات قهوه‌خانه ندارم و چه زیباست این سخن؛ قهوه‌خانه برای خلج یک بهانه موروثی است.

در نمایشنامه قمر در عقرب، باز هم خیابان مولوی، قلمستان، ته‌شهر تهران، خیابان جمشید و پدر صلواتی‌ها باز هم حضوری زنده دارند. زیباترین کار خلج، گلدونه خانوم و مش رحیم است. مردی از روستا به هوای پیدا کردن کار به شهر می‌­آید. کارش پیاز فروشی است اما درآمد هیچ ندارد. زنش گلدونه در روستا مرتب برای مرد نامه می‌دهد که به روستا برگرد، تنگناها زیادند، مرد من، بازگرد؛ اما پیازفروشی کاذب مانع بازگشت مرد است و زن کم کم از گلدونه بودن به زری تغییر نام می‌دهد و چقدر زری‌ها که در ابتدا گلدونه بودند و پس از مدتی نام‌شان زری شد. پاتوق و پاانداز، دو متن زیبا، باز هم درباره اصول و روابط ته‌شهر تهران. در پاانداز، مردی قواد زنی است اما همه جا خود را شوهر زن معرفی می‌کند، ولی در جایی لو می‌رود و معلوم می‌شود که مرد، پاانداز زن است و نه همسرش. در پاتوق، حسن قصاب و حسین قصاب، عاشق مشترک زنی دلربا هستند. این زن چندان زیباست که دو برادر به روی هم تیغ می‌کشند و یکی دیگری را از پای می‌­اندازد. در هر حال خلج، از بزرگان تئاتر این ملک است و همیشه زنده و مطرح است. پس از انقلاب نیز، دو نمایشنامه از نو شکفتن و مرگ نیز از کارهای زیبای اوست. در تلویزیون نیز فعال است. نمایش تلویزیونی سایه همسایه را به همراه زنده‌یاد محمود استادمحمد در شبکه دو اجرا کرد که سخت بر دل نشست. نمایشنامه بابلی‌هایش هم از سوی یکی از ناشران چاپ شد و فیلمنامه جستجوگرش را به همراه محمد متوسلانی نوشت که از یاد نرفتنی است. آخرین کارش، داستان‌های ناتمام است که در ادامه همان نمایش‌های ته‌شهری اوست، با بازی بی‌همتای سوسن مقصودلو، گلچهره سجادیه و کاظم بلوچی که سخت درخشیدند و موجب شدند که صاحب این قلم بیش از سه بار این نمایش را ببیند. سخن دیگری نیست جز اینکه همیشه بماند، بپاید و قلم نمایشی تند و مقتدر و ته‌شهری‌اش، بادوام و مداوم بماند.