سرویس تئاتر هنرآنلاین: خنکای ختم خاطره نمایش‌نامه‌ای نوشته حمیدرضا آذرنگ در سال ۱۳۸۸ است که نخستین بار به کارگردانی نیما دهقان روی صحنه رفت. این نمایشنامه درباره روانشناسی اجتماعی مردم آسیب‌دیده از جنگ است. در همان سال این نمایش پنج جایزه از هفت جایزه بخش بین‌الملل جشنواره بین‌المللی تئاتر فجر را به خود اختصاص داد و سپس در مجموعه ایرانشهر به صحنه رفت. این روزها بعد از 9 سال باز هم تماشاخانه ایرانشهر میزبان این نمایش به کارگردانی نویسنده‌اش است.

حمید آذرنگ پیش‌تر در نوشته‌های بسیاری از جنگ گفته. از آدم‌های جنگ، آن روزها و این روزهای‌شان؛ اما با زخم‌های عمیق می‌نویسد. آن‌ها را دیده، در آغوش گرفته، لمس کرده، با آن‌ها گریسته اما..... هنوز بغض‌های زیادی دارد.

دعوت ما را که می‌پذیرد، بیشتر از زمانی که به سؤال و جواب‌های رسانه‌ای گذشت، گپ زدیم. بغض‌های‌مان را کنار هم گذاشتیم، خاطره‌های‌مان اصلاً خنک نبود، پر از زخم و حتی پر از توقع. توقع نه برای ما، برای هر یوسفی که  شاید یکجایی فقط چشم باز دارد و قلبش هم نمی‌زند. برای همه آن‌هایی که صدای جیغ، آوار و بمب، رد پای ترکش و طعم خاک، دلتنگی‌های بی‌پاسخ و چشم به راهی، داغ بر دل مانده و ..... خاطره‌های‌شان که هنوز داغ نگه داشته شده‌اند.

 

همه ما باور داریم  جنگی که در مدت هشت سال در ایران اتفاق افتاد تجربه‌ای متفاوت از دیگر جنگ‌ها بود. اگرچه ماهیت جنگ‌ها یکسان است اما همه ما در هر جایگاهی، هنرمند، نویسنده و... هنوز هم با احتیاط از جنگ هشت ساله ایران می‌گوییم و می‌نویسم. نزدیک به چهار دهه از جنگ گذشته، بعد از این همه سال از جنگ گفتن مثل راه رفتن روی لبه تیغ است. چطور شد در این روزها سراغ آدم‌های بعد از جنگ رفتید و نمایش "خنکای ختم خاطره" را دوباره اجرا کردید؟

حمیدرضا آذرنگ: آثار مرتبط با جنگ  هم لبه تیغ هست و هم نیست. به این خاطر نیست چون اینکه چطور و چگونه درباره آن‌ها حرف زده شود یا اصلاً باید حرف زده شود یا نشود از هر نکته واجب‌تر است. هشت سال جنگی که کشور ما پشت سر گذاشت، پر از نکته‌های دراماتیک است که متأسفانه اجازه بیانش نیست. نه اینکه این حرف‌ها مورد پسند نباشند. بلکه عده‌ای با سلیقه‌های شخصی احساس می‌کنند وارث و وام‌دار جنگ هستند و فقط آن‌ها آسیب دیده‌اند و فقط هم آن‌ها می‌توانند بعد از جنگ در مورد جنگ صحبت کنند و نگاه‌های سلیقه‌ای خودشان را تحمیل کنند. وقتی سلیقه به شکل افراطی روی کار باشد، نتیجه‌اش می‌شود اتفاقاتی که بعد از دهه 60 و پایان جنگ رخ داد. آثار سینمایی و تئاتر آن سال‌ها را که مرور می‌کنیم، در کمال حیرت می‌بینیم؛ روزهای بعد از جنگ خیلی راحت‌تر می‌شد از جنگ حرف زد. از زمانی این اتفاق شکل انحصاری به خود گرفت که دوستان به خاطر میزها و کسب‌وکاری که با جنگ برای خودشان راه انداخته بودند، احساس خطر کردند که مبادا کسی نوع دیگری حرف بزند! برای همین اجازه ندادند راجع به جنگ هیچ تحلیل و نقدی (آن‌طور که صحیح بود) نه در ادبیات، نه در ادبیات دراماتیک و نه در سینما و تئاتر انجام شود. شاید باور نکنید من با نمایش "خنکای ختم خاطره" چه تجربه‌های متفاوتی داشتم. از خیلی از شهرهای کشور اجرای این متن علاقه نشان می‌دانند. جالب است بدانید در بیشتر جاهایی که می‌خواستند این متن را اجرا کنند، قطع به یقین یک اپیزود را گفته بودند نباید اجرا کنند و آن اپیزود، اپیزود "مرد ارمنی" بود. به این دلیل که احساس می‌کردند چون جنگ مال ما است، آدم‌های جنگ هم باید مال ما و از جنس ما باشند و دیگری را نباید بین خودمان راه بدهیم. این، همان رفتار آسیب‌زننده است که اشاره کردم. این نمایش در جشنواره فجر سال 88 شش جایزه بین‌المللی گرفت. فردای آن روز مطبوعات تیتر زدند افتخار تئاتر ایران، آبروی تئاتر ایران! همین کار در جنوب اجرا رفت، ما در آنجا کتک خوردیم، نور را قطع کردند، بی‌احترامی ‌شد و... اتفاقاً یکی از زیباترین خاطرات طول عمر هنری من که خیلی هم کوتاه است در آبادان شکل گرفت، جایی که نور را قطع کردند و من آمدم بگویم دوستان اجازه نمی‌دهند اجرا برویم و دانه دانه نور موبایل‌ها روشن شد و از ما خواستند اجرا را ادامه دهیم. ما  اپیزود "مرد ارمنی" را در آنجا زیر نور موبایل اجرا کردیم. می‌خواهم بگویم این سلیقه‌های فردی بزرگ‌ترین لطمه را تا امروز به ما زده است. آن‌هایی که با ادبیات دراماتیک، سینما و تئاتر ما این رفتار را کردند باید روزی پاسخگو باشند و امیدوارم باشند و پاسخ بدهند. حیف است بدون پاسخ دنیا را ترک کنند.

فکر نمی‌کنید استقبالی که از نمایش "خنکای ختم خاطره" و تفکری که پشت آن قرار دارد، به نوعی همسو با همین نگاه انتقادی شما است؟

حمیدرضا آذرنگ: به استقبال از نمایش بعداً می‌پردازم و قبلش به زخم و جراحتی که این دوستان به غالب نویسنده‌های جنگ زدند، می‌پردازم. آن‌ها به دلیل نگاهی که داشتند، واژه‌هایی ابداع کردند که کسب و کار خودشان رونق بگیرد. یازده دوره جشنواره تئاتر دفاع مقدس برگزار شد با اسم دفاع مقدس. جشنواره‌ای که داشت هم سطح و هم پای جشنواره فجر می‌شد و واقعاً اعتبار پیدا کرده بود. بعد همین دوستان تلاش کردند جشنواره را به نام خودشان کنند، نگاه‌های عجیب و غریب‌شان را به آن وارد کنند و همین باعث نابودی و از بین رفتن جشنواره شد. ابتدا دو سال یک‌بار و بعد چند سال یک‌بار شد و دیگر از تکرار و وزن افتاد.

 در سرزمینی که مردمانش به یقین صلح‌طلب‌ترین مردمان دنیا هستند، واژه‌هایی خلق شد مثل ضد جنگ که اگر تحلیلش کنیم و معنای تحت‌الفظی آن را در نظر بگیریم، اتفاقاً واژه‌ای افتخار آمیز است. اما همین واژه باعث شد خیلی سوژه‌ها و آثار برای همیشه در ذهن صاحبان‌شان بمانند و هیچ‌وقت خلق نشوند. وقتی می‌بینیم شرایط این است و سکان عرصه‌های مهم دست چه افرادی است، دیگر رغبتی برای دست به قلم شدن نمی‌ماند. چه برسد به اینکه برخوردهای زننده هم دیده باشی! فکر می‌کنم در تمام دنیا چنین افرادی را نداشته باشیم که در طول عمرشان این همه پدیده‌های گوناگون را تجربه کنند؛ جنگ، انقلاب، احزاب، تحریم، گرفتاری‌های بعد از تحریم و تبعات فعلی که گریبان ما را گرفته است. شما فکر کنید شاید در تاریخ تمدن یک کشور در یک قرن این همه واقعه رخ دهد، اما برای ما در سه چهار دهه اتفاق افتاده و تجربه کرده‌ایم. تجربه کردیم و مورد وثوق و عنایت هم نبودیم. همیشه هم پس زده‌شده‌ایم. این برمی‌گردد به این مسئله که تئاتر هرگز وجاهت نداشت و بعد از انقلاب نگاه درستی به تئاتر نشد. تئاتر که جایگاهش در همه جای دنیا به عنوان هنری فرهنگ‌ساز و فرهیخته جایگاهش تثبیت شده است.

همه این اتفاق‌ها افتاده اما خود شما از کسانی هستید که با پشتکار سعی کردید حفظ سنگر کنید. "خنکای ختم خاطره" از همین نگاه و پاسداشت ارزش‌ها و هنری که به آن اشاره کردید خلق شده است.

حمیدرضا آذرنگ: داستان از آنجا شروع شد که حسین مسافر آستانه در انجمن دفاع مقدس بود و پیشنهاد اجرای یک نمایش به نیما دهقان داده بود. و ما فرصت کمی، شاید کمتر از یک ماه برای نگارش متن و تمرین و آماده شدن برای اجرا داشتیم. من بارها به آقای مسافر آستانه گفتم: بیا از این کار صرف نظرکنیم. مانده بودم چه قصه‌ای بنویسم. مدام آدم‌های مختلف در ذهنم می‌آمدند و می‌رفتند و می‌گفتند من را بنویس. خاطرم هست اپیزود "وارنیک" عزیز که من خیلی به آن ارادت دارم چقدر ذهن من را درگیر خودش کرده بود. به دلیل عمق تنهایی این آدم و بردباری و تحملش....

یک روزی می‌خواستم بیایم و بگویم تسلیم، من دیگر نیستم! هنگامه قاضیانی من را کنار کشید و گفت من یک همسایه ارمنی دارم که پدر شهید است. گفته اجازه می‌دهید من بیایم تئاترتان را ببینم؟! من بدون هیچ حرفی رفتم و تا فردا پنج صبح فقط گریه می‌کردم و می‌نوشتم و فکر می‌کردم فرزندش برای این سرزمین جانش را داده است و بعد از من می‌پرسد به من اجازه می‌دهید بیایم تئاترتان را ببینم؟! این دردناک نیست؟ برخوردی که با امثال او شده چه زخم عمیقی ایجاد کرده که آن‌ها را به اینجا رسانده است؟

آن موقع مصادف بود با اتفاق‌های سال هشتادوهشت که من اسمش را اختلاف‌ها می‌گذارم. من هم فکر نمی‌کردم با حال و هوایی که مردم دارند، این کار مورد توجه قرار بگیرد. ضمن اینکه قرار بود با این نمایش تماشاخانه ایرانشهر افتتاح شود، اما بازخوردی که این کار داشت بی‌نظیر بود. همان زمان من با نیما دهقان که نمایش را کارگردانی می‌کرد، اختلاف نظر داشتم. او روی فرم اجرایی خیلی تأکید داشت و معتقد بود تمام بخش‌های نمایش باید به یک فرم برسند تا قصه را روایت کنند و من برعکس معتقدم هر قصه فرم خودش را همراه دارد. جایی که فرد تلاش می‌کند فرمی را خارج از یک متن به آن حقنه کند، دارد از متن فاصله می‌گیرد و کار خوب از آب درنمی‌آید. جالب است بعد از گذشت نه سال آدم‌هایی که نمایش را دیده بودند وقتی با آن‌ها مواجه می‌شدم فقط کاراکتر ارمنی را مثال می‌زدند و قصه‌های دیگر به این اندازه در ذهن‌شان ته‌نشین نشده بود. از همان زمان دوست داشتم این کار را کارگردانی کنم و حرفم را همان‌طور که دوست دارم بزنم و بالاخره هم آن را اجرا کردم.

حمیدرضا آذرنگ - بهنام شرفی - هیراد آذرنگ-سارا شاهرودیان

آیا می‌توانیم بگوییم حالا که در سال 97 هستیم و اجرا از فضای فرمی که قبلاً وجود داشته خارج و با دیدگاه شما به روی صحنه رفته با اجرایی قابل لمس‌تر و صمیمی‌تر، یعنی همان چیزی که اشاره کردید، اینکه هر قصه خودش با مخاطبش ارتباط برقرار کند، نزدیک شده است؟

حمیدرضا آذرنگ: همین حالا بروید و نظرهایی که مخاطب‌ها منتقل کرده‌اند را سرچ کنید و در سایت‌ها بخوانید. امکان ندارد یک قصه بیرون زده باشد. راجع به تمام قصه‌ها در این اجرا همین شرایط وجود دارد. اتفاقی که در روایت قبلی وجود داشت این بود که روایت‌ها پشت هم اجرا می‌شد و به همین دلیل اجازه نفس کشیدن و ته‌نشین شدن را به مخاطب نمی‌داد. آن‌قدر پر و سرریز می‌شد که از یکجایی به بعد از توان بیننده خارج می‌شد. برای همین من در اجرای خودم بین اپیزودها آوا و موسیقی گذاشتم. در این فاصله مخاطب با آرامش بیشتری سراغ اپیزود (قسمت) بعدی می‌رود.

در اجرای "خنکای ختم خاطره" بازیگران جوانی حضور دارند. سارا شاهرودیان یکی از آن‌هاست که اتفاقاً نمایش با داستان خانواده او آغاز می‌شود. اینکه جوان‌هایی در نمایش ایفای نقش می‌کنند که آن دوران و فضا را ندیده و تجربه نکرده‌اند اما به خوبی آن را منتقل می‌کنند، موضوعی‌ست که شنیدن تجربه‌اش از زبان بازیگرانش خالی از لطف نیست. با سارا شاهرودیان شروع کنیم و همراه شدنش با این نمایش.

سارا شاهرودیان: پیوستن به این کار یکی از شیرین‌ترین تجربه‌های کاری‌ام بوده. حمیدرضا آذرنگ بدون اینکه من را از قبل بشناسد، با من تماس گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. من نمی‌دانستم که چه کسی با من صحبت می‌کند! از من پرسیدند که مشهدی بلدی صحبت کنی؟ گفتم بله من مشهدی‌ام. چند بار پرسیدم که شما کی هستید؟ در آخر گفتند من حمیدرضا آذرنگ هستم. مطمئن بودم که شوخی است! از من پرسیدند متن چطور است؟ من خیلی سرد و یواش گفتم متن خوبی است. گفتند فقط خوب است؟ گفتم بله فقط خوب است. گفتند حضوری با شما صحبت می‌کنم. به یکی از دوستانم گفتم می‌توانی شماره حمیدرضا آذرنگ را برای من بفرستی؟ دیدم شماره درست است و حمیدرضا آذرنگ بوده که با من تماس گرفته. داشتم از خوشحالی سکته می‌کردم که کارگردانی بدون اینکه از من بازی دیده باشد به من اعتماد کرده که من را ببینند و من برای حضور در نمایش‌شان تست بدهم چه برسد به اینکه بازی کنم!

با تمام وسواس و حساسیتی که حمیدرضا آذرنگ روی این کار داشت، چقدر فضای خلاقیت را برای شما باز گذاشت؟

سارا شاهرودیان: فضای خلاقیت برای ما خیلی زیاد بود. من با کارگردان‌هایی کار کرده بودم که به فرم بیشتر توجه داشتند، اما آذرنگ ریز به ریز روی ادای کلمه‌ها، جمله‌ها و حس‌ها کار می‌کرد و از یکجایی به بعد اجازه می‌داد بازیگر خودش باشد. این برای من تجربه و پیشرفت خوبی بود. در این نمایش توانستم از فرم جدا فاصله بگیرم و نقشی را به معنای واقعی درک و اجرا کنم. پشت صحنه‌مان هم که بی‌نظیر بود.

میزانسن‌ها به شکلی است که شما به عنوان بازیگر با مخاطب‌تان ارتباطی نفس به نفس دارید. این اتفاق برای هر بازیگر شاید کم اتفاق بیفتد، از این بخش کار و واکنش مخاطب هم در اجرا و هم بعد از اجرا برای ما تعریف کنید.

سارا شاهرودیان: وقتی متن را خواندم و با گروه آشنا شدم، با توجه به اپیزودهای قوی دیگر و بازیگران قدرتمندی که قرار بود، ایفای نقش کنند، حس می‌کردم شاید من نتوانم در مقابل آن‌ها بازی کنم اما از همان ابتدا و با توجه به نزدیک بودن مخاطب هر شب که روی صحنه می‌روم، شنیدن صدای گریه‌ها و ابراز احساسات بی‌واسطه مخاطب برایم هم جالب و تأثیرگذار و هم قوت قلب بود. خیالم راحت می‌شد که با کار ارتباط برقرار کرده‌اند. حس جاری در این نمایش خیلی خاص است. ما حتی پشت صحنه و موقع تمرین‌ها، خودمان تحت تأثیر قرار می‌گیریم. آن‌قدر متن درست نوشته شده است و آن‌قدر موضوع تأثیرگذار است که حتی برای کسی که هر روز کار را می‌بیند تکراری نمی‌شود و اثر تازگی خودش را دارد.

حمیدرضا آذرنگ - بهنام شرفی - هیراد آذرنگ-سارا شاهرودیان

شاید برای هیراد آذرنگ به دلیل رابطه‌ای که بین او و حمیدرضا آذرنگ وجود دارد، جنس نوشته و کلمات برای او آشنا و ارتباط با فضا راحت‌تر بوده به خصوص که حتماً با دل‌مشغولی‌های پدرش هم آشناست. مواجهه با این نقش و نمایش واقعاً برای هیراد آذرنگ راحت‌تر از دیگران بوده؟

هیراد آذرنگ: شب اولی که پدرم به من گفت این نقش را تو بازی کن، فکر کردم با تلفن حرف می‌زند! و روی صحبتش با من نیست. وقتی دوباره به من گفت هنوز نمی‌دانستم شوخی می‌کند یا واقعیت است. تا روزی که سر تمرین رفتیم. پدرم برای درست شکل گرفتن نقش خیلی کمکم کرد. این اجرا حس و تجربه خاصی برای من داشت که هرگز فراموش نمی‌کنم. از طرفی بازی رو به روی خانم فاطمه معتمد آریا با کارگردانی پدرم واقعاً سخت بود. استرس زیادی داشتم، اما  هر دو خیلی به من کمک کردند که اضطرابم کم شود و نقشم درست اجرا شود.

حمیدرضا آذرنگ: پیش از اینکه سراغ سؤالات بعدی بروید، من یک نکته‌ای را توضیح دهم. در مورد گریه‌هایی که حین اجرا شنیده می‌شود، قبلاً هم مطالبی گفته شده. می‌دانید خودم هم موقع نوشتن گریه‌ام می‌گرفت. بخصوص برای اپیزود "وارنیک". من هرگز برای به گریه انداختن مخاطب چیزی ننوشته‌ام و نخواهم نوشت به این دلیل که من مداح نیستم، مداحی هم بلد نیستم. سعی دارم به واقعیت زندگی نزدیک باشم؛ همان چیزی که مخاطب را به یاد خودش می‌آورد و این چیزی جز واکاوی شرایط انسان نیست. همیشه شناخت شرایط اجتماعی روز جامعه برایم مهم بوده و هست. اگر هنرمندی این شرایط را نشناسد، قطعاً اثرش تاریخ مصرف پیدا می‌کند و در ذهن‌ها ماندگار نمی‌شود. اغلب آثار ماندگار دنیا همان آثاری هستند که در بحرانی‌ترین شرایط با دغدغه‌های هنرمندی خلق، نگاشته یا به تصویر درآمده‌اند و... من اعتقاد دارم که رسالت هنر اصلاً "کاتارسی"(همذات پنداری) نیست. بارها هم این را تکرار کرده‌ام. وظیفه هنر به سلامت رساندن، آرام کردن و... نیست. برای این‌ها وزاتخانه و نهادهای دیگری موظف هستند، مثل وزارت بهداشت و بیمه و... که باید به سلامت جامعه بیشتر فکر کنند. وظیفه هنر از نظر من اتفاقاً گذاشتن بار روی دوش تماشاچی است که وقتی از سالن خارج می‌شود، احساس نکند فقط خالی شده، بلکه احساس کند چیزی را در زندگی‌اش جاگذاشته است که باید به آن فکر کند.

به نظر من اگر شما قرار بود فقط روایتی از جنگ داشته باشید فقط می‌نوشتید. فکر می‌کنم همه ما یوسف‌های گمشده‌ای داریم که منتظر بازگشت‌شان هستیم، اما استقبالی که از یوسف داستان شما می‌شود، غیرمنتظره است و همین بار دراماتیک اثر را زیاد می‌کند. آدم‌ها هنوز برای یوسف گمگشته‌شان شیون می‌کنند، اما نمی‌دانند حالا اگر یوسف به کنعان برگردد می‌خواهند با او چه کار کنند؟

حمیدرضا آذرنگ: دقیقاً همینطور است. متأسفانه در جامعه ما انتظار را از زوایای مختلف تعریف کرده‌ایم. هم در مقدسات‌مان هم در شرایط زندگی‌مان، اما هرگز شیوه درست زندگی در دوران انتظار را تحلیل نکرده‌ایم و با مردم به صراحت برخورد نکرده‌ایم. در مقابل روزگاری که از سر می‌گذارند ما چه رفتاری کرده‌ایم؟ احساس می‌کنیم همان انتظار کفایت می‌کند که بدبختی و سختی و... را که هر روز بیشتر بیرون می‌زند را تحمل کنند و همین که انتظار می‌کشند کافی است...

یعنی شما می‌گویید اجازه دهیم هرکس هر طور دلش می‌خواهد انتظار را تجربه کند؟

حمیدرضا آذرنگ: علاوه بر آن ما موظف هم هستم. در تمام دنیا در مورد جنگ‌های‌شان اثراتی ساخته می‌شود. آن‌ها هم جنگ‌شان را مقدس می‌دانند، اتفاقاً قهرمان‌پردازانه است و آن‌ها هم دفاع‌شان را مقدس می‌دانند و برای آن دلیل می‌تراشند. هیچ جای دنیا نیست که جنایتکاری را بنشانند ولی برای جنایتش دلیل نیاورد. ممکن است دلیلش اصلاً قانع‌کننده هم نباشد، ولی جنایت و جنگ تعریف خودش را دارد. من سوالم این است که در دوران بعد از جنگ سیاستمداران و دولت‌مردان ما برای جنگ و مردمی که درگیر آن شده بودند چه کردند؟ بعد از چهل سال لااقل باید به حدی از درمان برسد که من و شما حالا ننشینیم و هر کدام بگوییم: من خودم پر از زخم هستم و بچه‌هایی که بعد از جنگ هستند بگویند ما هم زخمی هستیم...

چه اتفاقی افتاد که آدم‌های نمایش با یوسف این‌گونه رفتار می‌کنند؟ تا پایان و در هر بخش طرح مسئله می‌کنید، اما پاسخی نمی‌دهید.

حمیدرضا آذرنگ: پاسخ به این چراها دیگر وظیفه من نیست. من فقط باید هشدار دهم، طرح مسئله کنم. برای اینکه اگر من بخواهم به آن‌ها جواب دهم، می‌شود سلیقه من. اجازه دهید همه فکر کنند که باید چه کار کنیم. من نه وزارت بهداشتم و نه مسئول تأمین اجتماعی و وزارت اقتصاد و دارایی هستم. به من ربطی ندارد و آن‌ها باید به پاسخ این چراها می‌رسیدند. به تعداد نفس‌ها و آدم‌ها برای این سؤال‌ها پاسخ وجود دارد.

حس شخصی من این است که به چراها هرگز پاسخی داده نخواهد شد. همه چیز خاطره شده و از خاطره هم نگهداری و مرور می‌شود تا فراموش نشود.

حمیدرضا آذرنگ: در مورد مقوله‌هایی که انحصاری شده و عده‌ای مثل عقاب چنگ انداخته‌اند و این موضوع‌ها را مال خودشان می‌دانند، بله. البته عقاب پرنده قدرتمندی است و حیف است در این مورد اسمش را ببریم. گمان می‌کنند این موضوع‌ها را نباید به کسی سپارد. کسی را لایق نمی‌دانند. مثل خیلی از مباحث دیگر که باید چشم و گوش بسته توسط مردم پذیرفته شود بدون اینکه نیاز به درک و تفاوت‌های فردی باشد. تفاوت‌های فردی که بزرگ‌ترین بحث روانشناسی روز دنیا است و باید همیشه در نظر گرفته شود. این قبول نداشتن‌های یکدیگر تا جایی پیش می‌رود که می‌رسیم به این نقطه که می‌گوییم شما حق ندارید فلان چیز را قبول نداشته باشی! همین‌ها برای ما مشکل ایجاد کرده و زخم‌ها عفونی‌تر و عمیق‌تر شده است. نمی‌شود وقایع را حقنه کرد و قطعاً جایی می‌رسید که می‌گویید نه من اینطور دوست ندارم، قبول ندارم.

شما در تمام نمایش به شکل‌های مختلف یادآوری می‌کنید که جنگی که در جنوب کشور شروع شد، مربوط به کل ایران است. برای همین شما سراغ اقلیم‌های مختلف رفتید و با خوش‌رنگی نوشتاری به همه ایران سرک می‌کشید.

حمیدرضا آذرنگ: این حرف من و اعتقاد من است. عده‌ای می‌گویند ما هشت سال در جنگ بودیم. جنگ نه فقط آن‌هایی که در مرزها بودند، که همه زندگی‌ها را درگیر کرد. خیلی‌ها می‌گویند چرا حالا باید از جنگ حرف زد؟ من می‌گویم مگر حالا جنگ نداریم؟! اتفاقاً ما وسط جنگ هستیم! بعد از اجرای اول یا دوم خانمی که با همسرش به دیدن اجرا آمده بود، خیلی سخت نفس می‌کشید و هق‌هق گریه به او اجازه صحبت کردن نمی‌داد، آمد و گفت: آقای آذرنگ بچه شش ماهه من به خاطر داروهای تاریخ مصرف گذشته‌ای که وارد کشور شده است، مرد! آیا من هم مادر شهید هستم؟!...

 می‌خواهم بگویم این هم جنگ است! خیلی‌ها شهادت را هم به نام خودشان مصادره کردند و می‌گفتند اگر از خانواده من کسی برود و بمیرد شهید محسوب می‌شود و فلانی شهید نیست! این شیوه برخورد عین ظلم است.

بگذارید برای‌تان خاطره‌ای تعریف کنم. سال 66 خواهرم شیما که سال 60 به دنیا آمده بود، از دنیا رفت. پدر براساس اعتقاد خودش می‌گوید او فرشته نگهبان ما بود اول جنگ آمد و آخر جنگ رفت، ولی خواهر من در کودکستانی که مجتمع بود و در آن هم کودکستان بود، هم دبستان هم راهنمایی به اسم هاجر در اندیمشک درس می‌خواند. یک خواهر دیگرم زهره که یک سال از او بزرگ‌تر بود و کلاس اولی بود هم همان‌جا مدرسه می‌رفت. روزی که شیما از خانه رفت را کاملاً به خاطر دارم که می‌گفت من مبصر شده‌ام و مادرم می‌گفت بچه‌ها را اذیت نکنی. ظهر خاطرم هست که امتحان داشتم و داشتم آماده می‌شدم بروم و امتحانم را بدهم، دبیرستانی بودم. هفته قبلش پدر خواب دیده بود که شیما فوت کرده است. در آن روزها طبیعی هم بود چون مگر در آن همه مرگ کسی به زندگی هم فکر می‌کردم. خودم در آن سال‌ها یادم نمی‌آید که یک‌بار یک دوش درست و حسابی گرفته باشم و می‌ترسیدم نکند دور از خانواده‌ام بمیرم و هرجا بودم می‌خواستم زودتر به کنار خانواده‌ام بروم که اگر مردم کنار آن‌ها باشم. تلفن خانه ما آن روز زنگ خورد و گفتند دست دخترتان در کولر رفته و زخم شده است. پدرم همان لحظه گفت شیما مرد! مادرم گفت این چه حرفی است می‌زنی؟ گفتم منم با شما به مدرسه می‌آیم. پدرم گفت نه، برو امتحانت را بده. خودکارم را فراموش کرده بودم. رفتم از لوازم التحریر روبه روی مدرسه‌ام خودکار بخرم. مدرسه ما با مدرسه هاجر که خواهرهایم آنجا بودند صد متر فاصله داشت. دختری وارد مغازه شد و گفت آذرنگ را می‌شناسی؟ دخترش را برق گرفت و مرد. من همانجا دوچرخه دوستم را گرفتم و تا مدرسه رکاب زدم و دیدم مادرم خاک بر سرش می‌ریزد و گفت شیما رفت. پدرم شیما را به خودش چسبانده است. آن روزها پدرم به خاطر کارهای فنی که می‌کرد و تکنسین دستگاه‌های سردکننده بود، همواره اگر بیمارستان شهید بهشتی و کلانتری اندیمشک اکسیژن کم می‌آوردند، پدرم که سرشناس هم بود اکسیژن‌شان را تأمین می‌کرد. آن روز که ما اکسیژن خواستیم، گفتند نداریم! گفتند دستگاه شوک بیاورید که بعد از زمانی آوردند که گفتند شیما تمام کرده است. پدرم خیلی پیگیری کرد و نه تنها در استان خوزستان بلکه در فارس و لرستان هم او را می‌شناختند و آن زمان آیت الله رفسنجانی رو در رو با مردم طرح مسئله می‌کردند. پدرم حتی تا آنجا هم رفت و توضیح داد چه اتفاقی افتاده است. کارشناسی فرستادند که بفهمند چرا اینطور است؟ فهمیدیم مستخدم برق را مستقیم از پمپ وصل کرده به بدنه کولر تا کسی پمپ را ندزدد! این اتفاق یعنی چی؟ تبعات جنگ است دیگر! خواهر من شهید فقر فرهنگی و فقر اقتصادی کشور جنگ‌زده ما شد. هیچ‌وقت به ما اجازه ندادند اسم شهید روی او بگذاریم. خواهرم شیما از دست رفت، اما این طرف ماجرا فاجعه دیگری اتفاق افتاد؛ شیما تعطیل می‌شود و به این دلیل که منتظر بوده تا زهره هم تعطیل شود و باهم بیایند، گرسنه می‌شود می‌رود از زیر کولر از پنجره به زهره می‌گوید من گرسنه‌ام. دستش را که روی کولر می‌گذارد که بیسکویت را از زهره بگیرد همانجا جلوی چشم خواهرش خشک می‌شود. این‌ها را از زبان زهره می‌گویم. بعد زهره می‌دود بیرون و می‌گوید خواهرم مرد و مستخدم برای اینکه برق را قطع کند با بیل می‌زند روی دست شیما که دستش ترک برمی‌دارد و نیم ساعت آنجا معطل می‌کنند که خودشان شیما را به هوش بیاورد بعد هم زهره دیده که شیما را با وانت می‌برند و سرش هم به این طرف و آن طرف می‌خورده است. این تصاویر دختری هفت‌ساله از خواهرکوچکترش است که پرواز کرد و رفت و بعد زهره تیک عصبی گرفت. افسرده و داغون زندگی کرد. این‌ها تبعات جنگ است بعد ما را راه نمی‌دهند که از جنگ بگوییم که خواهر من هم در همین جنگ شهید شد، اما شهید کم شعوری و کم فرهنگی که مرتبط با جنگ بوده است.

ما غرامت نمی‌خواهیم، فقط می‌خواهیم که درگذشته‌های ایام جنگ ما هم به عنوان شهدای ناشی از عوارض جنگ شناخته و پذیرفته شویم. می‌خواهیم یک نفر باشد که بگوید بله ما اشتباه کردیم، ماهم می‌بخشیم. به خدا قسم ما مردم بخشنده و دوست‌داشتنی هستیم.

حمیدرضا آذرنگ - بهنام شرفی - هیراد آذرنگ-سارا شاهرودیان

سارا شاهرودیان در اپیزود اول آغازکننده همین موضوع در نمایش است که ما قرار نیست فقط جنگ را به یک نقطه از کشورمان معطوف کنیم و باید بدانیم که جنگ در کل کشور تاثیر گذاشته است. می‌خواهم نظرتان را در این باره بدانم؟

سارا شاهرودیان: حمیدرضا آذرنگ خیلی خوب گفت.. جنگی که در ایران از جنوب شروع شد به نظرم همه جا بود، هست و خیلی هم زیاد هست. دوست صمیمی من دختر شهید است و می‌دانم چه اتفاق‌هایی برایش می‌افتد. من خیلی با این اپیزود همراه شدم. یکجایی در این اپیزود می‌گوید مادرم رفته ازدواج کرده، نه برای اینکه ازدواج کرده باشد، برای اینکه آن قهرمانی که به من گفته در ذهنم زنده بماند! در نمایش می‌گوید نمی‌خواهم تصویری که مادرم ساخته دلیلش هرچه هست، جبر، تقدیر، فرهنگ و... نمی‌خواهم خراب شود.

هیراد آذرنگ: مادر من در بنیاد شهید کار می‌کنند. زمانی که اهواز بودم یک دوره به بنیاد شهید رفتم و آدم‌هایی را دیدم که هیچ چیز نداشتند و هیچکس هم به یادشان نیست. یک صحنه یادم است یکی از آن‌ها نشسته بود روی زمین و می‌گفت من بچه‌ام را می‌خواهم و موجی شده بود. پسرش پشت شیشه ایستاده بود و سمتش نمی‌رفت. می‌گفت من از پدرم می‌ترسم. واقعاً وقتی این صحنه را دیدم اذیت شدم. فکر کردم این افراد واقعاً آسیب دیده‌اند. چرا باید اینطور به ما توضیح داده شوند؟! هیچکس یادشان نمی‌کند و فقط از آن‌ها استفاده ابزاری می‌شود. در این نمایش که آمدم این درد را عمیق‌تر حس کردم.

با تمام این تعریف و خاطره‌هایی که از جنگ گفتیم. خاطره‌هایی که کهنه نشده و جلوی چشم همه ما هست، آیا شما آگاهانه نمایش "خنکای ختم خاطره" را با یک موضوع غیرواقعی شروع می‌کنید؟ یک نفر بعد از 25 سال زنده مانده و فقط قلبش می‌زند و چشمانش باز است! در طراحی صحنه نمایش هم تلاش کرده‌اید مرتبه‌هایی که این فرد طی می‌کند تا با حقیقت زمین مواجه شود را با صندلی‌هایی که به سمت بالا چیده شده نشان دهید. در مورد کنار هم گذاشتن واقعیت و خیال در این اثر بگویید. چه ضرورتی داشت انتخاب این ساختار پیچیده برای نمایش؟

حمیدرضا آذرنگ: فکر می‌کنم این بیماری هم‌نسل‌های من است که جنگ را تجربه کرده‌ایم. ما فقط بین مرگ و گوشه‌ای از زندگی معلق بودیم. من آن روزها را تجربه کرده‌ام و مرده‌های زیادی را دیدم که شاید بعضی از افراد باورشان هم نشود. فقط در یک روز که امام خمینی هم درباره آن روز گفت: صدام اندیمشک را قصابی کرد، 54 هواپیما یک ساعت و 45 دقیقه اندیمشک را بمباران می‌کردند. آن روز شاید نزدیک به 300 سرباز که در میدان راه‌آهن بودند تکه تکه شدند و تا چند روز بعد از روی درخت‌های اطراف آنجا تکه‌های گوشت و لباس افراد زمین می‌ریخت! کسی که این چیزها را تجربه کرده است، اصلاً آدم سلامتی نیست مگر اینکه درمان شود. من از اولین نوشته‌هایم این فضای سیال بین مرگ و زندگی در کارهایم جریان داشته است.  از "این کدام پنجشنبه است" که روایت چند سرباز است که سرقبرهای‌شان نشسته‌اند و روایت افرادی که می‌روند و می‌آیند را مرور می‌کنند تا امروز. شاید اگر روزی در سرزمین من جنگ اتفاق نیفتاده بود، من داشتم امروز از عشق می‌نوشتم و یا شاید راجع به آیین همسرداری و زندگی سالم می‌گفتم! کسی که تلخ می‌نویسد حتماً خیلی تلخی دیده است.

 در مورد طراحی صحنه‌ام هم تفکرم فرمالیستی بود که زیاد به تفکر پشتش فکر نمی‌کردم. آدمی می‌آید داستان‌هایی را پشت سر می‌گذارد و می‌رود. یک سری افراد دیگر وجود دارند، در یک جغرافیا کنار هم و مرتبط به هم. این تعریف طراحی صحنه ما بود، اما در این اجرا برای من تعریف محتوایی خیلی مهم‌تر بود تا فرمالیستی. یعنی همین که بدون اینکه توضیحی دهم شما طراحی صحنه من را توصیف می‌کنید و کاملاً درکش کرده‌اید.

در مورد چیدمان نشستن تماشاچی هم توضیحی بدهید. مخاطب نمایش میزانسن‌ها و رفت و آمدهای از راست به چپ و برعکس را دنبال می‌کنند که گاهی هم دشوار و سخت است. چرا این چیدمان را انتخاب کردید؟

حمیدرضا آذرنگ: من می‌خواستم آدم‌های این نمایش فقط از یک سو دیده نشوند. می‌خواستم از زاویه‌های مختلف دیده شوند یکی نیم رخش را ببیند یکی پشتش را ببیند و... چه اشکالی دارد؟ اصلاً بخشی از دید را مخاطب در ذهن شکل دهد. دوست نداشتم به وضوح مقابل مخاطبم قرار بگیریم وگرنه که کار ساده‌ای بود و می‌شد این کار را کرد. دوست داشتم نگاه‌های مخاطب را در مقابل این زاویه‌های مختلف ببینم. از بالا که نگاه می‌کنم وقتی تماشاگر نمی‌بیند سرش را پایین می‌اندازد و مشخص است که دارد فکر می‌کند. او می‌شوند و در ذهنش حتماً تصویر می‌سازد.

به نظر می‌رسد نمایش "خنکای ختم خاطره" در شما رسوخ کرده است!! در کارهای بعدی شما نه فقط در مقام کارگردان که حتی وقتی به عنوان بازیگر در کاری حضور دارید، مثل فیلم "بیداری رویاها" یا "آباجان" و... من حمید آذرنگ "خنکای ختم خاطره" را می‌بینم. نظرتان چیست؟

حمیدرضا آذرنگ: بله همینطور است. زمانی که محمدعلی باشه آهنگر من را برای فیلم "بیداری رویاها" دعوت کرد، من متن "خنکای ختم خاطره" را نوشته بودم. باشه آهنگر و محمدرضا شریفی‌نیا به تماشای آن آمدند و من فکر کردم به دیدن کار من آمده‌اند، در حالی که به آن‌ها گفته بودند کاری که می‌سازید در یکی از اپیزودهای یک تئاتر روی صحنه است. آن‌ها نگران شده بودند که نکند... وقتی دیدند، محمدعلی باشه آهنگر که از دوستان قدیمی من است و خیلی به او ارادت دارم، به من گفت حمید چه کار کنم؟ گفتم چیزی نشده است، یک فکر ممکن است روی کره خاکی به ذهن خیلی‌ها برسد. آن زمان اصرار داشت که نقش پیرمرد آلزایمری را در فیلمش لحاظ کند و من گفتم این کار را نکن نه منطقی است و نه درست است. در سرزمینی که یک پدیده‌ی به اسم جنگ اتفاق می‌افتد، تفکر مشترک از مناظر مختلف خیلی دور از ذهن نیست. در مورد "آباجان" زیاد موافق نیستم. آن قصه به کودکی‌های هاتف علیمردانی مربوط است و پایان کوبنده‌تری داشت که فیلمبرداری هم کردیم، ولی در فیلم لحاظ نشد. خیلی دوست دارم مخاطب‌ها یک‌بار هم فیلم را با آن پایان‌بندی ببیند. در پایان فیلم وقتی آباجان به سمت مدرسه‌ای که بمب در آن اصابت کرده است می‌رود، با ویرانه‌ای مواجه می‌شود که شخصیتی که من بازی می‌کردم تاوان رفتار خودش را می‌دهد و درحالی که بچه مرده‌اش را روی دست دارد از در مدرسه خارج می‌شود، اما با این پایان‌بندی فعلی، فرد شهید به نظر می‌رسد و مبرّا می‌شود!

بهنام شرفی بازیگر جوان دیگر این نمایش است و با فاصله به میز گفت‌و گوی ما ملحق شده است. در نبود او از ابعاد مختلف "خنکای ختم خاطره" صحبت کردیم. ارتباطی که هر بازیگر و حتی مخاطب‌ها با اثر برقرار کرده‌اند. شما هم ازحضور در این گروه و داستان این نمایش بگویید. با توجه به اینکه شما می‌دانستید قبل از شما بازیگران دیگری هم این نقش را ثبت کرده‌اند و نمایش به گونه‌ای است که خاطره خوشایند اجرای گذشته نباید در ذهن تماشاگر خدشه‌دار می‌شد.

بهنام شرفی: نمایش "خنکای ختم خاطره" در ذهن مخاطب‌های زیادی ثبت شده و همین کار را سخت می‌کرد. خیلی از تماشاگرها می‌خواستند بیایند نمایش را ببینند که در نسخه جدید چه تغییراتی ایجاد شده. همه با این دید می‌آیند که ذهنیت‌شان نسبت به اجرای قبل عوض می‌شود یا نه. خوشبختانه کسانی که کار را دیدند این واکنش را نشان می‌دهند که از اجرای سال‌های پیش هم راضی‌تر هستند. آن زمان شاید هیجان‌زده‌تر بودند و حالا در نسخه جدید درونی‌تر اثر را دنبال می‌کنند. من نقدی به کار قبلی ندارم، اما تماشاگرانی که بعد از چند سال برای بار دوم این اثر را می‌بینند، کار جدید بیشتر روی‌ آنها تاثیر گذاشته و با حس و حال دیگری از سالن خارج می‌شوند. درست است شاید ما آدم‌های نمایش را زیست نکرده باشیم، اما این افراد خیلی هم دور نیستند و در همسایگی همه ما دیده می‌شوند. در شهر و محله و کوچه‌مان آن‌ها را می‌بینیم با تمام مشکلاتی ریز و درشتی که دارند. بنابراین برای رسیدن به این نقش‌ها راه دوری نباید می‌رفتم. آن چیزی که مسئله را برای من سخت کرده بود، اجرای قبلی کار بود. یک زمانی فرد می‌خواهد نقشی بازی کند و از فرمول‌های خودش برای رسیدن به آن نقش استفاده می‌کند. اتفاق سختی که برای من وجود داشت، این بود که ما در مقابل کسی بازی می‌کردیم که فکر می‌کنم تکنسین بازیگری است! حمیدرضا آذرنگ کوچک‌ترین پلک زدن را زیر نظر دارد. برایش دلیل می‌خواهد. درام را می‌شناسد و نمی‌شود از نگاهش فرار کرد! از طرفی متن چنان دقیق نوشته شده که بعد از ده سال اجرای مجدد، هم مخاطب‌های قبلی خودش را دوباره جذب می‌کند و هم مخاطب جدیدش را. این برای بازیگر هم سخت است البته این سختی شیرینی دارد.

این متن ویژگی خاصی دارد و خودش کدگذاری‌هایی برای رسیدن به نقش می‌دهد. در این مورد نظرتان چیست؟

بهنام شرفی: واقعاً همینطور است. ما در تمام جلسه‌های تمرین خواستیم از کلیشه‌ها دور شویم. حتی ریزترین چیزها. همه چیز از درون به بیرون شکل می‌گرفت. هیچ کدام از نقش‌ها را ما از بیرون نگرفتیم بلکه همه چیز درونی بود.

حمیدرضا آذرنگ - بهنام شرفی - هیراد آذرنگ-سارا شاهرودیان

و به روال همیشه، کلام آخر؟ در مورد نمایش "خنکای ختم خاطره" نکته‌ای هست که فراموش کرده باشیم درباره‌اش صحبت کنیم؟

حمیدرضا آذرنگ: نکته‌ای که دیگران به آن اصرار دارند و ریاضی‌وار می‌خواهند کار کنند را قبول ندارم. اینکه بازیگر چیزی را بسازد و حالا بخواهد آن را با خودش شکل دهد. معتقدم وقتی روح شخصیت نوشته شده در شما جریان پیدا کند، فیزیک‌تان را هم مال خودش می‌کند و خیلی خوب هدایت می‌شوید. خیلی‌ها این برخورد به اصطلاح تکنیکال که من ریاضی‌وار اسمش را می‌گذارم را می‌بینم که مثلاً فردی که معتاد است حتماً کمرش خمیده است، چشمانش نیمه باز است و از گوشه دهنش آب می‌چکد. خیلی وقت‌ها معتادهایی از کنار ما رد می‌شوند که ما نمی‌فهمیم اعتیاد دارند. مهم این است که درام از ما چه می‌خواهد و درون‌مان چگونه شکل می‌گیرد.

بهنام شرفی: برای من "خنکای ختم خاطره" تجربه بسیار عجیبی بود. همان‌طور که تماشاگر منقلب از سالن خارج می‌شود ما هم هرشب تحت تأثیر هستیم.

حمیدرضا آذرنگ: من به بچه‌ها می‌گفتم شما تا زمانی که روی شخصیت دیالوگ می‌گویید، شخصیت را بازی می‌کنید با آن همراه باشید وقتی تمام شد کاملاً بیرون بریزید. آن‌قدر سخت بود که هنوز از بچه‌ها می‌خواهم احساس‌شان را کنترل کنند.

بهنام شرفی: دوست داشتم یک دوربین مخفی پشت صحنه که ما خارج می‌شویم نصب می‌شد، آنجا که از پله‌ها پایین می‌رویم تا به اتاق گریم برسیم، حالمان را ثبت می‌کرد که هرکدام چه حالی داریم. بچه‌ها با پوست و گوشت و خون درگیر نقش هستند و حالی که تماشاگر حس می‌کند را ما هم تجربه می‌کنیم. ما واقعاً نمی‌توانیم در این کار وقتی از صحنه می‌آییم حال همدیگر را بپرسیم. برخلاف کارهای دیگر که پشت صحنه از هم سؤال می‌کنیم راضی بودی یا نه در این کار نمی‌توانیم چیزی به هم بگوییم به این دلیل که همه همان نقش‌های‌شان هستند که از پله‌ها پایین می‌آیند و تا چند دقیقه بعد که فرد خودش بتواند با دیگران ارتباط کلامی برقرار کند. من از اسفند سال قبل که آخرین بار به صحنه رفته بودم، امسال کاری نکرده بودم و ده ماه گذشت و با "خنکای ختم خاطره" به صحنه رفتم. حالا می‌فهمم چرا اجراهایی که آن همه برایشان تمرین کردم هیچ کدام به صحنه نرفتند. باید این حال خوب را تجربه می‌کردم. داستان "خنکای ختم خاطره" جهان شمول است و اصلاً مربوط به ایران نیست. جنگ فارغ از اینکه تحمیل شده باشد به یک کشور و اسمش را دفاع بگذاریم یا به هر شکل دیگری چیز بدی است و تا سال‌ها باید روی همان نسل و نسل‌های بعد کار کرد. ما یک یوسفی در نمایش داریم که نماینده همه یوسف‌ها است و این تراژدی بزرگی است.

آقای آذرنگ، اسم نمایش؛ "خنکای ختم خاطره" ایده‌اش از کجا آمد؟

حمیدرضا آذرنگ: من روی اسم نمایش‌هایم خیلی حساسم و انگار می‌خواهم روی بچه‌ام اسم بگذارم. برای اسم پسرم هیراد هم آن سال‌ها خیلی جنگیدم. "خنکای ختم خاطره"، "خطوط موازی"، "مادر مانده" که قرار بود دو مادر داشته باشد. من فکر می‌کنم اصلاً خاطره خنک نیست و خیلی هم جانسوز است. پارادوکسی در این اسم وجود دارد که بسیار دوستش دارم.