سرویس سینمایی هنرآنلاین: پسر جوان به ناگه غیبش زده و لپ‌تاپ امیر (حسن معجونی) را نیز با خود برده است و امیر به هر جا سرک می‌کشد و دنبالش می‌گردد اما به‌تدریج معلوم می‌شود که جستجوی امیر برای یافتن پسر و لپ‌تاپش نیست و او می‌خواهد گذشته گمشده‌اش را دوباره پیدا کند. دوستش می‌پرسد: چیزهای مهمی که در لپ‌تاپت داری، درباره چیست؟ و امیر می‌گوید که درباره گذشته. اما گذشته چیزی نیست که بتوان در جایی مخفی‌اش کرد و دور آر دسترس نگه داشت. گذشته همچون سایه، آدمی را تعقیب می‌کند و حالا بعد از سال‌ها که معشوق قدیمی بازگشته است، امیر تازه می‌فهمد که گذشته نمی‌گذرد و تمام نمی‌شود و با انسان می‌ماند و بار سنگین خود را تا آخر عمر به زندگی‌مان تحمیل می‌کند.

با چنین رویکردی فیلم "بی‌نامی" ساخته علیرضا صمدی از گم شدن لپ‌تاپ و غیاب یک انسان راهی به سوی طرح مسئله فقدان باز می‌کند و داستان خود را پیرامون مفهوم از دست دادن شکل می‌دهد و امیر را به‌صورت آدمی می‌نمایاند که گویی در تمام زندگی‌اش فقط در حال باختن بوده است: از زن محبوبش به دورافتاده است، خانه پدری‌اش رو به ویرانی می‌رود، پدرش می‌میرد و همسرش نیز می‌خواهد از او جدا شود. پس وقتی به خودش نگاه می‌کند، مرد بازنده‌ای را می‌بیند که هیچ چیزی در این جهان به او تعلق ندارد، حتی کافه‌ای که شب‌ها و روزهایش را در آن می‌گذراند یا تئاتری که بالاخره پس از سال‌ها می‌خواهد روی صحنه اجرا کند و حالا با خبر بازگشت یار ازدست‌رفته، انگار همه نداشته‌هایش را به یاد می‌آورد و بیش از هر کسی و هر چیزی، به دنبال خودش می‌گردد و اینجاست که فیلم نمی‌تواند ایده‌اش را به نتیجه برساند و نشان دهد که امیر را باید گمشده اصلی دانست و مهم‌ترین چیزی که او از دست داده، خودش است.

در واقع فیلم نمی‌تواند از دل پرسه‌زنی‌های بطالت بار و لحظات مرده و سکوت عذاب‌آور امیر، حس معناداری به گم‌گشتگی و سرگشتگی او ببخشد. در طول فیلم همه شخصیت‌های اطراف امیر از او می‌پرسند که چرا حالش بد است اما به‌تدریج مخاطب از یافتن پاسخی برای این پرسش ناامید می‌شود و احساس می‌کند فیلمساز فقط به دنبال نمایش پریشانی و بدحالی شخصیت است و برایش اهمیتی ندارد که از این افسردگی و رنجوری و ملولی به آن حس بی‌حاصلی و پوچی امیر در آستانه میانسالی‌اش برسد و ما همراه با او ببینیم که او در تمام این سال‌هایی که پشت سر گذاشته، فقط از دست داده و چیزی به دست نیاورده است.

آخرین بار که امیر با پدر در حال احتضارش حرف می‌زند، به او می‌گوید که از خدا بپرسد اسم زندگی که ما می‌کنیم، چیست؟ و قرار است فیلم ما را به‌عنوان خود برساند: "بی‌نامی" که در خود معنایی از فقدان و غیاب و از دست دادن را پنهان کرده است اما فیلم برای رسیدن به چنین دستاوردی به چیزهایی بیش از یک کافه تاریک و چند جوان سرخورده و موسیقی بمرانی‌ها نیاز دارد و باید بتواند ما را در خلأیی تمام ناشدنی از پوچی و ناکامی شخصیت غرق کند و ما واقعاً تمام شدن او در جاهای خالی و لحظات تهی شده زندگی‌اش را درک کنیم و در انتها با خود بگوییم حیف از آن عمری که به فنا رفت و هیچ به دست نیامد اما در حال حاضر فیلم خودش در همان بی‌معنایی و بیهودگی و خلأیی که نمی‌تواند القا کند، فرو رفته است و درنهایت نیز چیز بیشتری از شخصیت بازنده خود به دست نمی‌آورد و فیلم همچون همه ازدست‌رفته‌های امیر، از دست می‌رود و تماشایش برای مخاطب حاصلی به بار نمی‌آورد و او را با دست خالی از سالن سینما راهی می‌کند.