سرویس استان‌های هنرآنلاین: "نمایش" اثر ساموئل بکت که احتمالا در ایران اولین اجرای آن را شاهد هستیم. شاید بتوان "در انتظار گودو" را مطرح‌ترین اثر ساموئل بکت در عرصه نمایش ایران دانست. اثری که بارها و بارها اجرا شده و به عقیده من  تماشای آن همواره لذت‌بخش بود.. فضایی پوچ که گویا خود بکت اعتقادی به این واژه و مفهوم برای آثارش ندارد!

نام اصلی متن کار حق‌پناه "play" است و به سلیقه کارگردان که مترجم آن هم هست، "نمایش" ترجمه شده. فضای تاریک و سیاه بلک باکس و صدای امواج رادیویی و تغییر ایستگاه‌ها و شنیدن اصوات مختلف، به نوعی شناخت تاریک ما از دنیای اطراف‌مان را تداعی می‌کرد. صداهایی که در عین تکراری و آشنا بودن، از حقیقت درون آنها درکی نداریم. دنیایی که در کنار مختصر آشنایی، پر از گنگی و ابهام است. 

پرده‌ای در روبروی تماشاگر که تصویر سیاه و مبهمی از سایه‌ها را بر روی خود به مخاطب می‌نمایاند. صندلی‌هایی که با تغییر جهت نور، می‌خندند و می‌رقصند و به چپ و راست می‌روند؛ گویی انسان را به نبرد می‌طلبند و با لبخندی تمسخرآمیز، حقیرش می‌کنند و روی از او برمی‌گردانند!

 اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، جایگاه متزلزل انسان و شخصیت و هویت او در این دنیای فانی‌ست. آدمی به دنبال فتح دنیاست و او چون سراب، جایگاهش متغیر است. ورود یک به یک سایه انسان‌هایی با ماسک‌های وحوش و حرکتی ربات‌گونه که به روی صندلی‌ها می‌نشینند و جایگاه‌شان با یکدیگر عوض می‌شود. در واقع حیواناتی انسان‌نما که چون ربات، فرمان‌بر و اسیر چنگال شهوت و درندگی خویش‌اند.

باید پذیرفت که پوچی و بیهودگی محسوسی در بخش بزرگی از زندگی روزمره آدمی مشهود است. زندگی ماشینی ما، چه در نگاه سنتی و چه نگاه مدرن، مسیری واحد را طی می‌کند. انسان‌هایی که از یک طرف بازیچه دست عقیده و سنت و از طرفی اسیر مدرنیسم هستند. در دوره‌ای مذهب و اعتقاد ماشین تحرک انسان بود و در دوره‌ای، تکنولوژی و فن‌آوری در زندگی آدمی قدرت‌نمایی می‌کند. در هر دو صورت، خیانت و جنایت، بخل و حسد، دروغ و دغل برای اهلش، به بهترین و قوی‌ترین شیوه قابل توجیه است!

کارگردان خوی حیوانی درون انسان را با سایه‌هایی سیاه و سرهایی حیوانی به نمایش می‌گذارد. گویا عملا هویت انسانی نه با انواع و اقسام ادیان و مذاهب و نه با پیشرفت علم و تکنولوژی، ارتقاء نیافت! و این حقیقت تلخ زندگی‌ست که ما از پذیرفتن آن گریزانیم.

پرده به کناری می‌رود، سه خمره یا کوزه در یک خط دیده می‌شود که سرهایی از آن بیرون مانده است. دکور، گریم و صحنه‌ای که برزخ را تداعی می‌کند. جایی که نور بر ظلمت چیره می‌شود و حکم، حکم اوست. صورت‌هایی خاک خورده و بی‌روح با چشمانی ترسیده و از حدقه بیرون زده، در روزگاری بی‌اراده، چون موم در چنگال تاریکی اسیر و این‌بار نیز بی‌اراده، اما چون موم در چنگال نور به اسارت رفته‌اند.

با ورود به این فضا بی‌درنگ به یاد خیام و شعر معروفش افتادم: کو کوزه‌گر و کوزه خر و کوزه فروش؟!

نگاهی شرقی به اثری غربی! نور می‌تابد و دستور به سخن گفتن می‌دهد، اما اینجا فقط حقیقت حاکم است و زمانِ اعتراف است. فرصت اندک است و حرف بسیار، پس باید سریع سخن گفت و از دیو درون تخلیه شد تا به آرامش رسید.

موضوع چیست؟! همان اتهام همیشگی، خیانت و سعی در توجیه آن، اما دیگر اراده و اختیاری وجود ندارد. یک مرد و دو زن، می‌توانست عکس آن باشد و در اصل موضوع خللی ایجاد نمی‌کرد، مگر اینکه باز هم تلنگری به جامعه مردسالار بوده باشد.

زمان برای گفتن و انجام دادن کم و کوتاه است. انگار زندگی هر روز همه ما است که بارها و بارها، به کارهای ناکرده و یا کرده خود، آه و افسوس داریم!

خمره بین دو خمره، نور بین دو تاریکی، مرد بین دو زن، تاریکی بین دو نور، تصویر بین دو سایه، وضوح بین دو ابهام، نمایش بین دو پرده... ریتم و توازن نمایش و صحنه برایم جالب بود. با نگاه من پرده پایانی کار، تفکر کارگردان را تکمیل کرد. همانجایی که عوامل کار، حتی برای معرفی و یا تشویق شدن از طرف حضار،  سایه‌هاشان را می‌فرستند و خود همچنان در هاله‌ای از ابهام باقی می‌مانند و این نشان از وفاداری حق‌پناه به ذهنیت خود در شناخت و کارگردانی این اثر دارد. و شاید این "بازی"، همان "نمایشی" باشد که "او" دوست می‌دارد!