سرویس تجسمی هنرآنلاین: راز محتوا در آثار هنری از دو الگوی اصلی‌تر پیروی می‌کند؛ شخصی کردن یک وجه اشتراک عمومی و یا عمومی کردن یک خصلت و خصوصیت شخصی. موضوع تحولی بزرگ و بطئی که درون و برون هنر را بارها دگرگون کرده است.

هر چه در تاریخ هنر به عقب‌تر بازگردیم، مطابق الگوی اول؛ مجموع آثاری که هنرمند در خلق آن برای فهم مخاطب و برای فهمیده شدن به خاصیت و خصلت فراگیرتری می‌پردازد، رایج‌تر است. در عوض با توسعه فرهنگ و نظریه اومانیسم و خودمحوری؛ میل به عامیت بخشی به خواست‌ها و خصلت‌های شخصی هنرمند در قالب الگوی دوم بیشتر می‌شود. فردیت به جای تجربه و پسند مشترک اکثریت. هنر لحظه [آن] محور به جای هنر تجربه [مهارت] محور. تا جایی که امروزه مهارت در خلق اثر هنری (به معنای حریف طلبی‌های اجرایی) گاهی اصلاً مورد نیاز نیست و یا گاهی هم به طور جزئی و کلی واگذار به غیر می‌شود. "تجربه و مهارت" قدرت و انگیزه بیرونی است و "لحظه هنرمندانه" انگیزش درونی است.

به عبارت دیگر؛ هنری که قائم به ذات بود حالا قائم به فرد است. مخاطب نیز به همین سمت متمایل شده است. مخاطبی که دوست داشت خودش را مثل همه همراهانش در اثر ببیند، حالا دنبال رد شخصی هنرمند در اثر هنری می‌گردد. بخش عمده اهمیت ویژه استیتمنت آثار هنری و الزامات کیوریتوری و تغییر کارکرد نقد هنری از همین رابطه بدیع اثر و هنرمند و مخاطب شکل گرفته است.

می‌توان این موضوع "فرد و عام" را به عنوان مثال در مفهوم و مصداق عشق در ادبیات فارسی جستجو کرد. غزل‌های کلاسیک فارسی از تصاویر و رخدادهای عاشقانه‌ای ساخته می‌شوند که برای مخاطب تجربه‌ای آشناست. اما در شعر معاصر تجارب شخصی شاعر غالب است و مخاطب را در این لذت تازه و انحصاری‌تر شریک می‌کند. شاعری که وارد دنیای وسیع عشق می‌شد، حالا به‌قدر تجارب خود، این دنیا را وسیع‌تر می‌کند.

هنرمندی که از غریب بودن و نامفهوم بودن اثرش برای اکثریت واهمه داشت، حالا با اعتماد به نفس و متکی به حدیث نفس، خودش را بی‌محابا ارائه می‌دهد. حتی اگر نبود وجوه اشتراک، مخاطبش را با چالش‌های تازه روبرو کند. اثر هنری که بر سرشت عادت آدمی جان می‌گرفت، حالا خرق عادت می‌کند. هنر اگر بر مدار فهم از طریق تجربه مشترک می‌گشت، حالا به هنرمند وفادارتر است تا این‌همانی اثر و محتوا.

بنابراین پدیده‌ای نوظهور (نسبت به درازای تاریخ هنر)؛ هنر سرگرمی، هنر عام، عوام‌پسند و صنایع مستظرفه دستی را از تعابیر تازه هنر تفکیک کرده است. محک ماندگاری و پذیرش در هنر، دیگر آن نیست که پیش‌تر به‌ویژه بر معیار قبول و استقبال عموم و زمان استوار بود. هنری که برای رتق‌وفتق امور روزمره مصرف می‌شود، دیگر الزاماً هنری نیست که در حافظه تاریخ هنر ماندگار خواهد شد.

آیا این رویکرد سابقه تاریخی هم دارد و آیا هرگز ازاین‌دست برداشت‌های هنری در طول تاریخ اتفاق افتاده است؟ جواب این سؤال بی‌شک مثبت خواهد بود. روشن‌ترین و معروف‌ترین آن را باید در این بیت مولوی "رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل / مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا" و یا چشم‌های تمام رخ نقش برجسته‌های تخت جمشید در تصویر نیم‌رخ چهره‌ها دید. تلاشی برای فرار از آنچه معمول و مرسوم است و به چشم مخاطب؛ قاعده‌ای آشناتر و جذاب‌تر می‌نماید. اما بدیهی است که در طول روزگاران کهن این وجه از ذات هنر، چنانکه امروز، از موقعیت برتر و درخوری برخوردار نبوده است.

در هنر کلاسیک و متقدم و پیش از آن، نسبت طلائی تناسبی بود که از سلیقه عمومی و هندسی استخراج شده بود و مخاطبان بیشتری آن را زیبا و چشم‌نواز می‌دانستند. اما هنرمند امروزی تناسبی را به کار می‌برد که خودش آن را آفریده و حداقل در اثری خاص، آن را تناسبی زیباتر می‌داند. اگرچه این حس، عمومیت نداشته باشد. در این باور هنری؛ بسیاری از مفاهیم عمومی مثل آموزه‌های مذهبی، اسطوره‌ها و روایات ملی و قومی و... جایشان را به ذهنیت شخصی و تصاویر شخصی هنرمند داده‌اند. انبوهی از نمادها و نشانه‌های تازه خلق می‌شوند. اگرچه بی‌سابقه بوده و برای دیگران شناخته شده نباشد.

پیش‌تر هرچه پایداری قواعد ارزشمندتر بود، حالا سیالیت و تطورات آن به چشم می‌آید. حالا تبعیت از آموزه‌های قبلی به سمت طغیان و آموزش گریزی پیش می‌رود. (این تحول البته موضوعی خارج از دسته‌بندی شیوه‌های هنری و تقسیم‌بندی طغیان مدرنیسم علیه سنت و تکرار و یا بازگشت دوباره پست‌مدرنیسم در بازتعریف معاصر از هنر است.) شاگرد در این هنر از استاد سر نمی‌شود. شاگرد خود استاد دیگری می‌شود بی شاگرد و بی تابع. همه‌ مریدها مراد می‌شوند. پس در این ساختار "مکتب" شکل نمی‌گیرد. آنچه در این ساختار برآمدنی است؛ به جنبش هنری می‌ماند. اگرچه شاید پایان تولد جنبش‌های هنری به معنای فعلی هم فرارسیده باشد.