سرویس تجسمی هنرآنلاین: حسین احمدی‌نسب، زاده‌ دهم شهریور ماه 1328 در شهر میناب، زاده‌ شعر و رنگ و آیین و نقش است. از نوجوانی به خواندن و دیدن و نوشتن، عشق می‌ورزید. در سال‌های آغازین دهه‌ پنجاه تا انقلابِ 57، پس از انتشار چند شعر و قصه با عده‌ای اهل قلم، نشریه‌ "پتروک" را در میناب منتشر می‌کند. نوشتن و کارگردانی نمایش‌هایی چون "راز"، و "آن‌جا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند" از دیگر تجلی‌های هنری در احمدی‌نسب در آن سالیانِ دور و جوانیِ اوست. سال 58 ، شورِ بیشتر دانستن و شناختن و آموختنِ همه‌چیز، او را به تهران می‌کشاند، همه‌چیز و همه‌کس، به‌ویژه بازیگری. از "مصطفی اسکویی" و "محمدعلی جعفری" تا "مهدی فتحی"، از تئاترهای لاله‌زار تا صف‌های طولانی سینماهای تهران، برای او همه‌چیز بودند. جوانی اما به سرعت بر او گذشت و کم‌تر از یک دهه، او گم‌شده‌اش را پس از رنگ روی بوم و کلمات در شعر، در دنیای نمایش پیدا کرد؛ سودایی که از کودکی از تماشای گروه‌های نمایش‌های سرگرم‌کننده در میناب، برنامه می‌گذاشتند و او را به سفرهای خیالی می‌بردند. پس قلم‌مو و بومِ سفید و تاریک‌روشنای صحنه‌ تئاتر، تا امروزِ حسین احمدی‌نسب را می‌سازد.

نمایش‌هایی چون: "بابور"، "عشق سال ریکن"، "در پوست شیر"، "عروس"، "مروارید"، "پریون" و ...

برگزاری نمایشگاه‌های انفرادی در داخل کشور و گروهی در شهرهایی چون: نیویورک، پاریس، پکن، مریلند، زوریخ و ...

باری. این گفتار که در پِی می‌آید، در پیِ پاسخ به پرسشی عجیب و غریب است: این‌که چرا باید درباره‌ مردی نوشت که اغلب از چشم‌ها پنهان است و خود چشم پنهان می‌دارد از همه‌کس؟ این‌که چرا باید درباره‌ی او نوشت: درباره‌ حسین احمدی‌نسب که حالا آخرین سال از دهه‌ هفتم از زندگی را آغاز می‌کند.

حسین احمدی نسب

1 . بنا داری بنویسی. بنا داری درباره‌ یک عزیز بنویسی. بنویسی که او کیست یا چیست یا چه کرده یا چه می‌کند یا چگونه کرده یا ...! بنا داری درباره‌ یک شاعر بنویسی. درباره‌ یک نقّاش بنویسی. درباره‌ یک نمایشگر بنویسی. بنا نیست درباره‌اش قصه یا شعری بنویسی. بناست حرفی جدی درباره‌اش بنویسی. حالا مگر از شعر و قصه جدی‌تر هم می‌شود؟ ها! شاید نمایش اصلاً از آن دو جدی‌تر باشد. اگر بلدی اصلاً قلم‌مویی بردار، یا نه همان مدادِ کهنه‌ هزار سال پیشِ طرّاحی را بردار و آن عزیز را نقاشی کن. نقاشی کن، نقشی کن. نقشی کن‌اش بر بومی سفید. یا نقشی کن‌اش بر دیوارِ بلندی. نقشی کن‌اش بر دیوارِ بلندی که تا ثریا کج نرود؛ که کج نرفته باشد. حالا اگر طرح از موی قلم افتاده و نقش بر دیوارِ بلند، نردبان می‌خواهد و جوانی، با کلمات، همان چیزی که نه، چیزکی بنویس از سرِ آن‌که گاه اگر ننویسی حکایتِ همان مسئولیت است و سرباز زنی اگر، با کاموی فقید طرف خواهی شد. پس، به‌نامِ او که زیباست، صادق است با تو و زیبایی و صداقت را راست می‌داند و دوست می‌دارد، می‌خواهی برای آن شاعر و نقّاش و نمایشگر اهلِ انسان و صدقِ رفتار و گفتار و کردار، بنویسی. برای آن عزیز که صدای خش‌دار و لهجه‌اش بوی جنوب و غربتی غریب دارد در این جهان. برای اویی که نام و نشان‌اش چون زندگی‌اش زیبا و قریب و غریبانه است: حسین احمدی‌نسب.

2. گمان کنم نیمه‌ دوم دهه‌ هفتاد بود که در جشنواره‌ تئاتر فجر، مروارید را روی صحنه برد. از خودت می‌پرسیدی میانِ این همه در نسلِ حسین، چه می‌خواهد از این‌همه دل که به آیین سپرده است؟! حالا. یا همان سال، یا کمی قبل و بعدش، محمود، از سفری 13 ساله از کانادا بازگشت و به تفصیل از حسین گفت برایم. از پتروک‌شان که برای حسین نام نشریه بود در میناب‌اش و برای محمود نام گروهی از جوانک‌های جنوب، برای تمرین و اجرای تئاتر در بندرعباس. محمود، نقطه‌ اتصالِ ذهنِ من با حسین شد که جسته گریخته با هیأتی غریب می‌دیدمش در سالن‌های تئاتر و گاه در گالری‌ها و پاتوق‌های آن سالیان. محمودِ مشترکِ ما در این پیوندان، رفیقی مشترک بود که از غربتی به غربتی دیگر سفر می‌کرد در تمامِ زندگی و کلمه‌ تئاتر، اتصالِ دور و نزدیک ما سه نفر را بیشتر می‌کرد: محمود استادمحمد.

3. کلاهی کج، عینکی با رنگی کمی تیره، ریشی سفید و سیاه و بلند، جامگانی با شمایلی غیر امروزی، راه رفتنی که گه‌گاه عصایی هم بود به گمانم. کم‌حرف. فقط سلام و علیکی بسیار گرم چند نوبت در صفِ نمایش‌ها حتی گاه به‌جا نیاورده، اما گویی صد سال است می‌شناسد تو را. بعد باز هم سکوت. من، بیست‌ساله و گمانم او قریبِ سی‌ساله کهنه‌تر از سالِ من؛ همان دو دهه پیش از این.

حسین احمدی نسب

4. برای او که ماه در چشمانش سرخ است و خورشید سبز، ناگزیر، در جهانِ نقش و بوم و رنگ هم‌چنین است. برای او که دنیا با جامه‌ امروز هم، همان دیروز است، برقع و دف و نای و دهل، تور و لنگ و گیسوان بسته و باز، همه در شورِ گذشته یا دیروزهای امروز متجلّی‌اند. همه امید به صید دارند و خورشیدشان سبز است و ماه‌شان هلالِ سرخ و برهنه‌پای و ابری شلوارپوش هم که باشند، باز، به ترنّمی از هیچ در پیچ‌اند و در تاب‌اند ناگزیر. گر اگر آن‌چه بینی همان‌گویی و آنچه دلت خواهد، همان بینی، ناگزیر است که جهان همه گلسِتان بینی. حالا حساب کنید اگر هاتف اصفهانی ترجیعات‌اش را سر هم نمی‌کرد، همین چند کلمه درباره‌ی نقش و نگار هم بر بنده‌ی کم‌ترین، شدنی نبود و پس خدا بیامرزد او را با زنانِ بی‌پروای حسین خانِ نقّاشِ ما محشور بدارد.

5. سیگار نمی‌کشد. هرگز با هم‌نسلانش شریکِ دود و افیون نبوده، پای ایستادن داشته به پای سوختنِ رفیقانش. حالا.

6. آیین مسئله‌ احمدی‌نسب است. حالا چه با نوکِ قلم چه با رنگِ روی سپیدیِ هر جهان، آیین و شادمانه‌ در آیین، مسئله‌ اوست. گاه اگر به "زار" و زاری می‌نشیند در صحنه و بساطِ نمایش، بناست از "زار" کنده و به شادمانه‌ بازگردیم ناگزیر. جهان آن‌طور که هست برای او تیرگی دارد چه با آن عینکِ تیره و چه بی‌آن حتی. پس آن‌چه ببیند را اگر بنویسد یا نقش و نگار کند بر سپیدیِ جهانِ بی‌نقش، سراسر تیرگی‌ست؛ پس شایسته است بر او که آن‌چنان‌که دل‌اش خواهد همان بیند و بنویسد و ...؛ اهل بَزَک هم که نبوده و نیست هیچ؛ بَزَک‌باز نیست و نبوده، نه در صحنه‌های تاریک و در طنینِ صدا، نه در شعر و شعورِ کلمات روی کاغذ و نه در آمیزشِ رنگ و نقش در جهانِ سپیدی روبه‌رو. راه حل، "زار"انگی‌ست و دف و نی و بربط و رقص و شورِ زنانه تا جهانِ آرمانیِ شورانگیزِ احمدی‌نسب را بسازد ناگزیر.

7. آن‌گاه که گاهِ هفت می‌رسد، ناگزیر تمام می‌شوی یا باید بشَوی انگار. بشَوی. تمام شَوی. بشَوی تا فنا شَوی. فنا شده باشی و تمام جهان برقرار باشد و کلمات از پشتِ عینکِ تیره‌ات، نقش و شاعرانه‌گی‌گیرند و شور و زار، "هلای هل‌هله هل‌هل"! چه مربوط است که پرهای صداقت آبی باشند؟ حالا. من نمی‌دانم و ندانسته‌ام هیچ از رمز و رازِ این‌گونه عشق و "عاشقی" که اوست: حسین احمدی‌نسب.