سرویس تئاتر هنرآنلاین: سال 96 از آن سال‌هایی بود که برای دکتر مسعود دلخواه، سال پر باری محسوب می‌شود؛ به این خاطر که او در این سال جایزه کانون ملی منتقدان تئاتر ایران را در مقام بهترین کارگردان سال برای نمایش "بیگانه" دریافت کرد. "بیگانه" آلبر کامو اگزیستانسیالیسم پیچیده‌ای دارد و برای همین سخت است کار کردن چنین نمایشنامه‌ای که دلخواه از پس آن در سال 95  تا حد زیادی برآمده بود.

یکی دیگر از افتخارات او بازی در نمایش "روال عادی" است که سال 89 برای نخسین‌بار در این نمایش به کارگردانی دکتر محمدرضا خاکی بازی کرد و سال 96 نیز فرصت دوباره‌ای یافت در همین نمایش و این بار در کنار کورش سلیمانی بازی کند که این بازی یکی از تکنیکی‌ترین بازی‌ها در این سالهاست. او همچنین در مقام کارگردان و دراماتورژ امسال توانست نمایش "مفیستو" را در تالار مولوی و سپس سی و ششم جشنواره تئاتر فجر اجرا کند که برای این جایزه بهترین دراماتورژی را دریافت کرد. در تئاتر ما کمتر به وجوه تصویری توجه می‌شود که ما امسال دو کار نزدیک به هم دیده‌ایم که یکی "شوایک" برگرفته از رمانی نوشته یارسلاو هاشک اهل چک و دومی نیز "مفیستو" برگرفته از رمانی نوشته کلاوس مان آلمانی که در این زمینه بسیار موفق عمل کرده‌اند و اتفاقا هر دو به موضوع جنگ می‌پرداختند. "شوایک" درباره جنگ جهانی اول و "مفیستو" درباره جنگ جهانی دوم است که دیدن این دو در کنار هم مکمل یک اتفاق بود چون دو جنگ بزرگ و ویرانگر بررسی می‌شود. حمیدرضا نعیمی "شوایک" را با یک گروه کاملا حرفه‌ای به صحنه آورد اما دلخواه از یک گروه جوان و مختلط از حرفه‌ای و هنرجو بهره گرفت و این خود دلیلی می‌شود که "مفیستو" را کمی برجسته‌تر ببینیم. حتی مرتضی اسماعیل کاشی برای این نمایش در بخش بین‌الملل تئاتر فجر به عنوان بهترین بازیگر شناخته شد. "مفیستو" در مردادماه در تالار مولوی با اقبال همگانی و منتقدان مواجه شد. با دکتر مسعود دلخواه کارگردان و دراماتورژ درباره این موفقیت‌ها و به عنوان یکی از بهترین هنرمندان تئاتر در سال 96 گفتگو کرده‌ایم:

 

"روال عادی" نمایش ماندگاری بوده در یک دهه اخیر و بازی شما هم در این نمایش چشم‌نواز و چشمگیر بوده است، در ابتدا می‌خواهیم بپرسیم که تکرار یک بازی برای یک بازیگر چه حس و حالی را خواهد داشت؟

من معتقدم که در این جهان، تکرار چیزهای خوب، خوب است. ولی هر چیزی را که داریم تکرار می‌کنیم، با توجه به شرایط، باید تغییراتی در آن به وجود بیاوریم که این تغییرات می‌تواند تا حدودی محتوایی و یا شکلی - از لحاظ شیوه و فرم اجرایی- باشد. در همه دنیا هم این روال هست که اجراهای خوب در طول سال‌ها به شکل رپرتوار به صحنه می‌روند؛ در خود ایران هم این اتفاق می‌افتد و در واقع کپی‌برداری شده از غرب است که گاهی به شکل درست و گاهی هم به شکل غلط کاربرد پیدا کرده است. شکل درست این است که خیلی از تماشاگران که آن اجرا را ندیده‌اند، مایلند آن را ببینند و حتی اگر کسانی آن را دیده‌اند دوباره دوست دارند ببیندش و ما این دو نیاز را احساس کردیم؛ درست یک‌سال پس از اجرا و در این شش سال گذشته بارها از خیلی‌ها شنیده‌ام که به ما می‌گفتند "روال عادی" خوب بوده و ما آن را ندیده‌ایم، دوباره اجرایش کنید و یا آنهایی که دیده بودند، دلشان می‌خواست دوباره ببینند. نمایش‌های خوب دیگری هم بوده‌اند که در این سال‌ها بازتولید شده‌اند که من اسم نمی‌برم اما بازتولید هیچ کمکی نکرده چون عواملی دست در دست هم داده و اجرا با استقبال خوبی مواجهه شده اما بعدا می‌بینند که کار افت کیفی داشته است شاید به این دلیل باشد که بازیگران‌شان عوض شده و یا دلایل دیگری داشته است.

مسعود دلخواه هفت سین 97

شما فکر می‌کنید که "روال عادی" چگونه بوده است؟

"روال عادی" خوشبختانه یک ریسک بود برای من و خیلی می‌ترسیدم از اجرای مجددش چون خیلی زیر ذره بین بودم و نقدهای خوبی نوشته شده بود و برای آن دو تا جایزه هم گرفته بودم. با دکتر خاکی که صحبت می‌کردیم، گفتم می‌خواهم بهتر از قبل باشم و حتی بودن مثل قبل هم راضی‌ام نمی‌کند. بحث بعدی سر پارتنر بود که همبازی مقابل خیلی مهم بود در "روال عادی"؛ گزینه‌های مختلف داشتیم و اغلب‌شان درگیر فیلم بودند. خوشبختانه کورش سلیمانی که یکی از آن گزینه‌ها بود، توانست برنامه‌اش را هماهنگ کند و وارد کار شود. ما در ابتدا هم سراغ خود ایوب آقاخانی رفتیم و از نظر اخلاقی هم درست بود و من هم در اجرای اول با او خیلی راحت بودم. او این بار درگیر فیلم بود و نتوانست بیاید. در نتیجه تجربه جدیدی شد چون باید خودم را تطبیق می‌دادم با ریتم هم بازی‌ام و نوع انرژیی که داشت؛ به هر حال بازیگران با هم متفاوت هستند و من طور دیگری با ایوب آقاخانی بازی می‌کردم و با کورش سلیمانی به شکل دیگری. خوشبختانه کورش سلیمانی خیلی متواضع، خوش اخلاق و عالی، هم بازی شد و این اخلاقش باعث شد که ما خیلی زودتر به نتیجه برسیم و بتوانیم یک ارتباط قابل قبول روی صحنه ایجاد کنیم. بعضی شب‌های‌مان خیلی بیشتر لذت می‌بردیم و بعضی  شب‌ها هم معمولی بودیم. اما با اطمینان می‌توانم بگویم که تماشاگران صد در صد راضی بودند.

و با این اوصاف به آنچه دلخواه‌تان بوده که بازی متفاوت و حتی بهتر باشد نزدیک‌تر شده‌اید؟

من فکر می‌کنم، بله به طور نسبی متمرکزتر و بر جزییات هم تاکید بیشتری شد و پارتور بازیگر یک خرده بیشتر شد. اما من دلم می‌خواست که کمیسر را بازی کنم و یک نفر دیگر نقش خبرچین را بازی کند.

همچنان جای تغییر هست که شما بروید آن ور نقش و یک نفر دیگر نقش شما را بازی کند؟

بله، دقیقا...

چون در این نقش زندگی کرده‌اید در این سال‌ها و تحلیل‌ها و بحث‌ها باعث تداوم این دو نقش در ذهن شما شده است؟

بله... من فکر می‌کنم که "روال عادی" تمام نشده است. نه فقط من بلکه خیلی‌ها این را می‌گویند و می‌پرسند کی دوباره اجرا می‌شود و من می‌گویم، نمی‌دانم کی اما دوباره اجرا خواهد شد. باز هم می‌پرسند با کی بازی می‌کنید؟ می‌گویم باز هم نمی‌دانم اما چون کار دو تا بازیگر دارد و دکور آن چنانی هم ندارد می‌تواند در طول سال اجرا شود و ما همین الان پیشنهاد داشتیم برای شهریور، مهر، آبان امسال (96) و هر وقت که در یکی از این سالن‌های خوب خصوصی بتوانیم اجرایش کنیم چون می‌تواند به عنوان یک کار آموزشی مطرح باشد. تا حدودی فکر می‌کنم این کار مختص بازیگران است و اکثر تکنیک‌هایی که من آموخته‌ام، سعی کرده‌ام در "روال عادی" پیاده کنم... کم راجع به آن صحبت کرده‌ام. مثلا در اکثر کلاس‌های بازیگری مثال می‌زنم از بازی با اشیاء و میزانسن‌های نشسته و به قول یکی از منتقدان انگشتانی که مثل بالرین‌ها می‌رقصند. و از این صحبت‌ها بسیار درباره‌اش شده است...

شاید بشود گفت، یک بازی مینیاتوری و جزئی‌نگر که مهمترین مشخصه‌اش خواهد بود که در تئاتر ما حداقل کمتر چنین چیزی هست و همین بازی شما را برجسته می‌کند؟

کم هست... من که در آنجا زندگی و کار کرده‌ام به شما قول می‌دهم که در آن طرف هم نادر هست چون من اینها را غرب یاد گرفته‌ام. ولی پیدا کردنش نادر هست و البته مهم این است که بتوانی اینها را در عمل استفاده کنی. من کلاس بازیگری  داشته‌ام در دانشگاه و بعد از آمدن دانشجویان به دیدن "روال عادی" بهم گفته‌اند که اغلب آن چیزهایی که سر کلاس درس داده‌اید، تازه می‌فهمیم منظورتان چیست. بازی با اشیاء تازه می‌فهمیم یعنی چه! جزییات مهم است را تازه می‌فهمیم یعنی چه و این نمایش بهترین کلاس درس است برای اینها و این کار بسیار سخت است؛ اما لذت‌بخش هم هست. معتقدم در هنر این جزییات هستند که اثری را خلق می‌کنند و نه کلیات. شما وقتی قالی می‌بافید آن گره‌های ریز هستند که قالی را گران قیمت می‌کنند. وقتی که یک فیلم می‌سازید این جزییات هستند که کل فیلم را می‌سازند و بازیگری هم از همین جزییات به وجود می‌آید. من همواره در کلاس‌های بازیگری می‌گویم که یک حس کلی نگیرید و در یک صحنه کاملا عصبانی نباشید.

مسعود دلخواه

از اول تا آخر بدون تنالیته حس گرفتن باعث می‌شود که ریتم بیفتد؟

اصلا چنین چیزی در زندگی واقعی وجود ندارد و ممکن هست در اوج عصبانیت یک چیز خنده‌دار اتفاق بیفتد و در اوج خنده ممکن هست، عصبانی بشویم. ما هیچ‌گاه در زندگی یک حس کلی نمی‌گیریم شاید من در خانه‌ام عصبانی باشم اما وقتی کسی به دیدنم، می‌آید با لبخند می‌گویم: سلام حال شما خوب هست، خوش آمدید! بعد به عصبانیتم شاید ادامه بدهم برای همین همیشه هم گفته‌ام بهترین معلم بازیگری زندگی است و هر چه درباره بازیگری سوال دارید به زندگی فکر کنید. بعضی بازیگرهای تازه کار از من می‌پرسند که با دستهایم چه کار کنم. می‌گویم تو زندگی واقعی با دستهای‌تان چه کار می‌کنید همان کار را بکنید. هیچ وقت شده که با کسی حرف بزنی و بعد به فکر دستهایت بیفتی؟ نه! اما در زمان بازی نمی‌دانی چه کار کنی؟ چون گوش نمی‌کنی وگرنه به فکر دستهایت نمی‌افتادی. تو حواست به دستهایت هست نه آن چیزی که می‌بینی و می‌شنوی. حضور در لحظه همین جا معنی پیدا می‌کند. به عنوان معلم اصلی، زندگی معلم ماست.

ابزاری ناچیزی در "روال عادی" در خدمت بازی‌تان بود مثل کلاه، چگونه از اشیا برای بهتر شدن بازی استفاده می‌کنید؟

کلاه بود و من هم سه تا خودکار را اضافه کردم و کلید. کلید هم توی جیبهام بود مثل این دستمال کاغذی که الان توی دستم دارد، مچاله می‌شود، یهویی آن را دستم گرفتم. لیوان آب بود که سعی می‌کردم به موقع آب بخورم و به موقع بگذارمش زمین و اینها جزییات هستند. من می‌بینم که در فیلم یا صحنه تئاتر بازیگری سیگار می‌کشد یا آب می‌خورد اما خیلی بی‌محل این کار را می‌کند. خیلی بدون معنی لیوان آب و نوشیدنی‌اش را می‌گذارد زمین. بازی با اشیا در هیچ کلاسی معمولا تدریس نمی‌شود و در خارج هم زیاد تدریس نمی‌شود. اینها تجربه بازیگرهای حرفه‌ای است که می‌توانند منتقلش کنند. در هیچ کتابی شما در این باره مطلبی پیدا نمی‌کنید. ممکن است اشاره‌ای بشود اما به طور کامل به آن پرداخته نمی‌شود اما دربارۀ این کار در نقدهایی که نوشته شد به بازی با اشیاء پرداخته شد و حتی عنوان یکی از نقدها نوشته مهدی ارجمندی مهندسی بداهه و بازی با اشیاء بود. به نظر او بازی با اشیا مهندسی شده است و او معلم خوبی است و من هم قبول‌شان دارم. مهدی ارجمندی جز معلم‌های خوب ماست که کتاب بازی جلوی دوربین و یک کتاب هم دربارۀ بازیگری متد اکتینگ نوشته است که در نقدش به جزییات بازیگری من پرداخته است.

علاوه بر استفاده از اشیا، بودن مکث‌ها و بازی در سکوت باعث نفوذ مخاطب در شخصیت‌ها و ایجاد تمرکز و قدرت تلقین را بالاتر می‌برد؟

دقیقا... بعضی بازیگرهای کم تجربه و حتی پر تجربه اما با اعتماد به نفس کمتر، فکر می‌کنند بازیگری یعنی حرف زدن. ما در سکوت‌های‌مان باید بدن‌مان فعال باشد. ما در زندگی وقتی سکوت می‌کنیم؛ ذهن‌مان متوقف نمی‌شود بلکه ذهن‌مان فکر می‌کند. چرا این جمله را گفتم و بعدش چه باید بگویم. سکوت سرشار از ناگفته‌هاست. در نتیجه دوربین می‌تواند ده دقیقه روی شما باشد و ما ببینیم چقدر اتفاق می‌تواند روی شما بیفتد. ضمن اینکه تکنیک چگونه می‌تواند وارد شود زیرا هر دیالوگی جملات کلیدی دارد. حتی در هر جمله‌ای یک بازی کلیدی ممکن هست وجود داشته باشد. تو برای اینکه اینها را به کامپیوتر ذهن تماشاگر بفرستی که ذخیره شود، باید مکث بکنی اما باید دقیقا بدانی کجا. بازیگری هست که خیلی دیر مکث می‌کند و دیگر کارش نتیجه بخش نیست. برای اینکه بازیگرها خیلی وقت‌ها نمی‌دانند بین دو جمله مکث و سکوتی می‌خواهد که خیلی هم باید طبیعی باشد و تو باید در جملاتی به دنبال واژۀ کلیدی باشی که قبلش بتوانی سکوت کنی یا مکث‌گذاری کنی. در عین حال تکنیک را طوری باید وارد کارت بکنی که تصنعی نباشد و کاملا باورپذیر به نظر برسد. اصلا باورپذیر باشد؛ آن مکثی که بازیگر کرده باید در آنجا واقعا فکر کند و این لحظه اتفاق بیفتد. اینها کمیاب و سخت می‌شود و انرژی می‌برد. اینها مثل ماشین که بنزین می‌زند در بازیگری هم انرژی می‌برد. من با آنکه در "روال عادی" نشسته‌ام و کار چندانی به ظاهر نمی‌کنم اما خیلی انرژی مصرف می‌کنم. بعضی اوقات خیلی گرسنه‌ام می شود در حین اجرای "روال عادی" چون می‌گویم خیلی انرژی ذهنی مصرف کرده‌ام. بنابراین بازیگری هیچ‌گاه کامل نمی‌شود و بازیگر در پی همین کشفش باید برود. همین "روال عادی" را هنوز که درباره‌اش فکر می‌کنم می‌بینم، خیلی می‌شود بهتر از قبل اجرایش کرد.

در بازی حالت الاکلنگی هست که از سوی کمیسر (کورش سلیمانی) سنگین‌تر و از سوی خبرچین (خودتان) سبک‌تر در ابتدای کار به نظر می‌رسد که به تدریج رو به پایان نمایش برعکس می‌شود و سنگینی الاکلنگ به سمت خبرچین می‌افتد و بازی به نفع او تمام می‌شود. این بر هم ریختن تعادل چگونه بازی می‌شود که در ذهن مخاطب نیز این تصویر جا بیفتد؟

این در واقع به هدف کلی کار در صحنه برمی‌گردد. من فکر می‌کنم کمیسر وقتی وارد می‌شود کاملا مطمئن هست که این آدم قابل اعتماد نیست و باید هر چه زودتر مستندات هویتش را پیدا کند. انگار از قبل به او گفته‌اند که یکی هست که خیلی زیرک است و ما از پسش برنمی‌آییم اما شما تازه آمدید و خیلی باهوش هستید بروید و شاید از پسش بربیایید، ببینیم چه کار می‌کنید. این تحلیل ماست و به نظر باید خیلی قوی برخورد کند. باید خیلی از بالا برخورد کند و این شخصیت خبرچین به نظر خیلی مظلوم باید باشد و باید جذاب هم باشد که دارد راست می‌گوید. همزمان که کمیسر دارد کشف می‌کند او هم دارد کشف می‌کند و ما همزمان که متوجه می‌شویم کمیسر کیست تماشاگر هم متوجۀ او می‌شود، یعنی تماشاگر و خبرچین همزمان کمیسر را می‌فهمند. هر دو شخصیت جالب هستند.  در اینجا نقاط اوج و پاس کاری‌ها خیلی جالب می‌شود و اینکه ما ببینیم یک لایه دیگر هم از خبرچین هست که آن وابسته به مهارت، تجربه و تسلطش به شغلش هست که باعث می‌شود، برنده شود. همزمان باید کمیسر هم یک آدم با اعتماد به نفس بسیار باشد و باید مسلط بر همه چیز باشد؛ وگرنه ممکن است هر لحظه مات شود. اما در نهایت چند بار خبرچین او را کیش می‌کند اما یکدفعه کمیسر مات می‌شود. در زمان باید تماشاگر مات شود و حالا چه اتفاقی باید بیفتد پاس کاری دو طرف و بازی‌های حقیقی دو بازیگر هست و در لحظه بودن که بعضی شب‌ها به درستی اتفاق می‌افتد و بعضی شب‌ها کمتر و بیشتر می‌شود. این متن فوق‌العاده‌ای که ژان کلود کری‌یر فرانسوی نوشته خیلی به قوت گرفتن نقش‌ها کمک می‌کند و البته کارگردانی دکتر خاکی هم هست و طراحی صحنه خیلی خوب و همه اینها دست به دست هم داده تا یک کار شسته رفته اجرا شود.

هم‌زمانی بازی در "روال عادی" و اجرای "مفیستو" را چگونه هر شب سپری کردید؟

من هر شب ساعت 7 سر اجرا بودم تا هشت و ده دقیقه و بعد بلافاصله از مولوی می‌رفتم به ایرانشهر و سریع گریم می‌شدم و یک نسکافه می‌خوردم و ساعت 9 اجرای "روال عادی" شروع می‌شد تا یک‌ساعت و ساعت ده و ده دقیقه از آنجا برمی‌گشتم مولوی و باز هم یک ساعت دیگر از اجرای "مفیستو" را هر شب می‌دیدم. خیلی عجیب و جالب بود.

مسعود دلخواه

انرژی دو چندان برای بازی و اجرای همزمان؟

من تا پانزده شب کارم را کامل ندیدم اما برایم فیلم می‌گرفتند و آن را به من نشان می‌دادند. دقیقا دو ساعتی که نبودم می‌خواستم ببینم چه اتفاقی روی صحنه می‌افتد و بعد اشتباهات بازیگرهایم را به آنها بگویم. ولی گروه فوق‌العاده‌ای بود و هر شب با عشق و علاقه تک‌تک‌شان به سر کار می‌آمدند. این انرژی بود که مرا از یک اجرای دیگر بدو بدو می‌کشانید آنجا که ببینم امشب در این نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه آخر کار چگونه سپری می‌شود و این گونه خستگی‌ام در می‌آمد. این اتفاق نادری است.

این انرژی از کجا می‌آید آیا در کارهای قبلی‌تان هم این را تجربه کرده‌اید، با توجه به اینکه پیش از این هم با هنرجویان جوان کار کرده‌اید؟

ببینید همه در این کار درست مثل من با علاقه بسیار سر کار می‌آمدند چه آنها که هنرجو و جوان بودند و چه آنهایی که مثل مرتضی اسماعیل کاشی، محمدرضا علی اکبری، ژیلا بنی‌ارشاد و مانند اینها بازیگران جوان حرفه‌ای هستند و حتی این موزیسن‌ها که از مشهد جذب کار شدند... همه اینها از کار لذت می‌بردند و شاید دلیلش این بود که همه به شکل خودجوش با دادن فراخوانی گردهم آمدند بدون آنکه در گروه سوپر استاری باشد. نمی‌خواستیم برای گیشه کار کنیم و ما این لذت را در نگاه تماشاگر می‌دیدیم با آنکه سه ساعت و نیم پای کار می‌نشستند و البته بازیگران هشت تا شش ساعت برای گریم و تمرین بدن و بیان به تالار می‌آمدند.

با توجه به بلند بودن و سخت بودن متن "مفیستو" می‌خواهم بدانم که چگونه آن را آماده برای اجرا کردید؟

متن مسلما خیلی ریسک آمیز بود و خود ناصر حسینی مترجم هم می‌گفت که چقدر این کار سخت است. ما 86 نفر بازیگر، خواننده، نوازنده و عوامل داشتیم؛ اما حدود 9 نفر در گروه نبودند و گروه روابط عمومی جدا از گروه بود. یکی از ویژگی‌های این کار این بود که این بچه‌ها از شهرهای مختلف جذب گروه شده بودند؛ از تبریز، از مشهد، شیراز، قزوین، یزد و ... آمده بودند. ما فراخوان دادیم و اینها جذب شدند.

فکر می‌کنم تعداد نفرات که بیشتر می‌شود انرژی کار نیز بالاتر می‌رود و خود عامل جذب بیشتر مخاطب خواهد شد. ما پیش از این در کارهای حمید پورآذری نیز شاهد حضور بازیگرانی از چهار گوشه پایتخت تهران بودیم  که همه آنها انرژی عجیبی داشتند با وجود اینکه تازه کار بودند؟

بله...

فکر می‌کنم که این نوع کار کردن شما به شیوه آرین منوشکین هم نزدیک باشد؟

بله مثل یک خانواده‌اند که به همدیگر کمک می‌کنند.

این وضعیت انسانی و همدلی‌ها و همدردی‌ها تبدیل به یک ماجرای ماندگار می‌شود که خود زندگی است؟

و البته ساده نیست. شما می‌بینید که یک گروه ده پانزده نفره کلی حاشیه دارد.

کمتر از اینها هم؟

 بله... بازی خوری... اینکه این همه استعداد و جوان در کنار هم هستند با آنکه مشکلات زیادی دارند...  اینها دغدغه شغل و بیکاری دارند. وقتی تو نگاه می‌کنی... می‌بینی حاشیه آن چنانی وجود ندارد، می‌گویی معجزه شده است. بعد همان طور که گفتی وقتی آدم صادقانه کار کند نتیجه هم می‌دهد، من این را باور دارم. من منظورم این نبود که دو تا بازیگر بیاورم که اگر یکی نتوانست از دیگری استفاده کنم. من هدفم این بود که از این 700 نفر که در فراخوان آمده بودند، کسانی را که واقعا خوب هستند و نقشی نمانده است، آوردم برای رزرو و نقش دوم. حیفم می‌آمد که تعداد کمتری باشند و برخی از آنها دست خالی بمانند. دیدم که می‌توانم سی تا چهل و پنج تا اجرا بروم و هر کدام می‌توانند پانزده تا بیست تا اجرا بروند... و در این فرصت یکی بیمار شد، یکی برای مادرش مشکل پیش آمده و همین طور.. اما این رزروها جای آنها را پر کردند. یعنی انگار پیش بینی شده بود که چنین اتفاقاتی بیفتد و همه چیز به نفع کار تمام شد.

انتخاب اولیه و آن چیزی که باعث شد "مفیستو" را برای اجرا مناسب ببینی چه بوده است؟

یکی از نکات جذاب متن پرداختن به یک گروه حرفه‌ای تئاتر هست؛ در یک شرایط خاص تاریخی، سیاسی و اجتماعی، می‌توانیم چه گزینه‌ها و انتخاب‌هایی داشته باشیم و این نمایش در اجراهایی که اتفاق می‌افتد، خوراک خوبی است برای آن خلاقیتی که من در ذهن داشتم. کلیت متن از رمان "مفیستو" یکی از معروف‌ترین رمان‌های قرن بیستم آلمان  و اثر کلاوس مان است. همچنین اقتباس آرین منوشکین از این رمان که خیلی معروف شده و ترجمه خوب حسینی مهر و تعداد کاراکترهای متنوعی که داشت. من می‌خواستم تعداد بیشتری از دانشجویان و هنرجویان تئاتر و حرفه‌ای‌های جوان را جذب کارم کنم. گفتم این متن تقریبا سی نفر بازیگر می‌خواهد، چه خوب! وقتی همسرایان را به متن اضافه کردم، وقتی هم نوازنده‌ها را هم اضافه کردم،  که اینها هم برخی‌شان هر شب ممکن هست اجرایی داشته باشند و یکی باید جایگزین‌شان شود؛ بنابراین دیدم تعداد افراد بالاتر می‌رود. همه اینها یک طوری دست در دست هم داد و هم هنرمندان و هم تماشاگران درباره این پروژه نظر مثبت دادند. نظرات‌شان خیلی تاثیرگذار بود. ندیده‌ایم که کسی کاری را دیده باشد، با آن مخالفت کرده باشد. حتی ما از آنها می‌پرسیدیم که سه ساعت و نیم کار اذیت‌تان نکرد.. و می‌گفتند: نه! و بعد از آنتراکت همگی به سالن برمی‌گشتند.

اگر کار خسته کننده باشد حتما اجرا را ترک می‌کردند؟

همه اینها باعث می‌شود که من زودتر از اجرای "روال عادی" که در ایرانشهر بازی می‌کردم خودم را به مولوی برسانم و دقیقا برای اینکه به این بچه‌ها خسته نباشید بگویم.

آنچه که به تئاتر ما آسیب می‌زند، این است که برخی با گرایش فرم‌گرایی کار می‌کنند اما به دلیل ناتوانی دچار فرم‌زدگی می‌شوند اما "مفیستو" ضمن برخورداری از زیر لایه‌های اجتماعی و سیاسی همچنان به نوعی از فرم در خور تامل نیز برخوردار است، شما هم چنین هدفی را دنبال می‌کردید؟

همیشه معتقدم که فرم و محتوا باید رابطه تنگاتنگی داشته باشند. فرم اگر در خدمت محتوا باشد، معنایی می‌دهد وگرنه به یک فرمالیسم بی‌ارزش تبدیل خواهد شد. من هیچ وقت محتوا را فدای فرم نمی‌کنم. ما وقتی به آثار مهم ادبی نگاه کنیم، می‌بینیم که وقتی قدرت فرم و محتوا خیلی به هم نزدیک شده است، یک شاهکار خلق شده است. ما وقتی به شعر حافظ نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که در برخی از ابیات، چقدر در صدای آهنگین این واژه‌ها، موسیقی کلمات هم خودش را نشان می‌دهد. برخی از شاعران دیگر مثل منوچهری که می‌گوید: "خیزید و خز آرید که هنگام خزان‌ست / باد خنک از جانب خوارزم وزان‌ست". تکرار خ و ز این حس خشکی خزان را به ما منتقل می‌کند؛ این نزدیکی فرم به محتواست. یا مثلا در قرآن، به هر حال جدا از مباحث دینی و اعتقادی یک اثر است. إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا... زلزله در کلام ایجاد می‌کند و این نزدیکی فرم به محتواست. بنابراین اولا اگر محتوایی نباشد که آثار فرم‌گرا و به قول شما فرم زده ما محتوای خاصی ندارند، باید گفت که ای داد و بی‌داد؛ وقتی حرفی برای گفتن نداریم. من  اصلا نمی‌گویم که تئاتر باید پیام بدهد. من با نصیحت و پیام دادن اصلا موافق نیستم. ولی انسان دست به هر کاری می‌زند هدفی دارد. ما در تئاتر فعلی‌مان تعدادی کارگردان جوان داریم و حتی میانسال هستند که خیلی فرم‌گرایند که به نظرم اینها هم باید باشند اما اگر قرار باشد که جریان اصلی اینها باشند؛ به نظرم این اشتباه است. من می‌گویم هر تئاتری ضرورت‌های خاص خودش را باید داشته باشد. من هیچ‌وقت نمی‌گویم ادبیات باید از تئاتر حذف شود اما نمی‌گویم که در تئاتری که ادبیات کم دارد، بد است! فرم و محتوا باید با هم بخوانند... در اپرا، باله و رقص مدرن که در آنها ادبیات غالب نیست و آنها شکل خاص خودشان را دارند؛ آیا باید طردش کنیم؟ چون در آنها ادبیات وزن کم دارد پس هنری نیست؟ ما پرفورمنس و پرفورمنس آرت داریم.  من در آمریکا پرفورمنس‌های طولانی دیده‌ام با مونولوگ‌های زیاد و چند شیء و پرفورمنس دیده‌ام که دیالوگی نداشته و در عین حال هر دو خوب بوده‌اند. جریان اصلی تئاتر نباید یک جریان قلابی باشد و نباید یک جریان ساخته شده و کپی باشد که من با این جریان مخالفم و با آن مبارزه می‌کنم. مبارزه‌ام با اجرای "مفیستو" و "بیگانه" است. من در "مفیستو" سعی کردم از خواندن‌های دسته جمعی، تک‌خوانی‌ها، و موسیقی‌ بین صحنه‌ها، از رقص‌ها و حرکات موزون، همه اینها در خدمت موضوعی استفاده کنم که حولش می‌چرخد و باید به تماشاگر منتقل شود و باید که کمک کند به این انتقال محتوا.

مسعود دلخواه

این چندگانگی اجرا بین تئاتر و موزیکال، اپرا و رقص و ... اینها را متن به شما پیشنهاد می‌کرد یا خودتان برای این اجرا مناسب دیدید؟

این امکانات به اصطلاح من است که چطور می‌توانم یک متن را اجرا کنم که هم فاصله‌گذاری بکنم که همسرایان این فاصله‌گذاری را انجام می‌دهند. خیلی از شب‌ها تماشاگران می‌آیند و می‌گویند که ما به فکر افتاده‌ایم و هدف ما همین هست. حتی در لحظاتی که طنز هست، می‌خواهیم این لبخند با فکر همراه باشد. می‌خواهم تماشاگر بالانسی بین تاثیر حسی و عاطفی و تاثیر عقلانی را ببیند. خوشبختانه فکر می‌کنم موفق شده‌ام. من خیلی شب‌ها کار را می‌دیدم که تماشاگران شوکه می‌شدند، می‌خندیدند، اشک در چشم‌های‌شان حلقه می‌زد در لحظاتی از کار... اینها در این اجرا جواب داده بود. ما هم می‌خواستیم طبق سیستم استانیسلاوسکی و هم طبق شیوه برشت این کار را اجرا کنیم و من هر دو را بارها تجربه کرده‌ام و در اینجا با هم اینها را تلفیق کردم. بنابراین دیوار چهارم را گاهی برمی‌داشتیم و گاهی نیز آن را برای لحظاتی می‌گذاشتیم تا ارتباط حسی و عاطفی برقرار شود. از طرف دیگر مغز به من پیشنهاد می‌کرد، می‌توانی در این چند صفحه برشتی باشی و در اینجا استانیسلاوسکی... آرین منوشکین هم در متن دست کارگردان را باز می‌گذارد و خوشبختانه مثل این "مفیستو" نبوده و نخواهد بود که ما بنابر ضرورت‌های زمان و موضوع و خلاق بودن شیوه اجرایی آن را درست کرده‌ایم. به زعم هنرمندان و تماشاگران ما تاکنون چنین تئاتری را ندیده‌ایم. خانمی از آمریکا آمده بود و می‌گفت بعد از 5 دقیقه فکر کردم که در برادوی دارم کار می‌بینم. ما باید برای تماشاگران این باور را به وجود آوریم که این پتانسیل را داریم که نمایش‌هایی را به صحنه ببریم که فکر نمی‌کنیم از پس‌اش بر بیاییم.