سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: به تازگی کتاب "نامه به سیمین" اثر ابراهیم گلستان در نشر بازتاب نگار منتشر شده است؛ نامه‌ای از ابراهیم گلستان به سیمین دانشور که اواخر دهه 60 به نگارش درآمده بود.

کتاب "نامه به سیمین" شامل یک نامه بلند ابراهیم گلستان است به نویسنده "سووشون" که به تاریخ چهارم فروردین سال 1369 نوشته شده است.

گویا متن این نامه در کتابی که سخنش رفت به صورت کامل نیست. در نوبت اول نامه ابراهیم گلستان به دست دانشور نمی‌رسد و گویا این دفعه دوم است که گلستان آن را به دست شخصی می‌دهد که در سفر انگلستان به ایران نامه را به دست بانوی داستان نویس ایرانی برساند.

کتاب "نامه به سیمین" مقدمه‌ای نیز به قلم عباس میلانی دارد. در پاره‌ای از این مقدمه می‌خوانیم: "نامه به سیمین" نوعی جمع‌بندی تاریخی است. می‌توان آن را چون کارنامه روشنفکری ایرانی در سال‌های پس از جنگ دانست، آن هم از منظر کسی که بخش مهمی از آن سال‌ها در کانون این تحولات بود. ولی این نامه تنها وصف درد نیست. گامی در جهت درمان هم هست.

 

نامه به سیمین

 

منصور ساعی روزنامه نگار، پژوهشگر و مدرس می‌نویسد: "نگاهی به جامعه غربی نشان می دهد که تمدن وهویت اجتماعی و فرهنگی غرب و اروپا برگرفته از چاپ و سنت فرهنگ مکتوب و ارتباطات کتبی است. چاپ،کتاب و مطبوعات پایه های تمدنی غرب را تشکیل می دهند. در واقع زمانی که چاپ اختراع شد، نوشتن و مطالعه کتاب و مطبوعات در جامعه اشاعه پیدا کرد و غرب توانست انقلاب و پیشرفت‌های علمی، اجتماعی، سیاسی و صنعتی خود را شکل دهد. سنت فرهنگی مکتوب(خواندن ونوشتن) با توسعه سواد در میان مردم و نسل‌های مختلف عمومیت پیدا کرد و ظهور رسانه های دیگر(سینما، رادیو،تلویزیون و...) آن را ازبین نبرد. اما نگاهی به جامعه ایرانی نشان می دهد که در طول تاریخ تمدن و هویت فرهنگی و اجتماعی ایران مبتنی بر سنت فرهنگ شفاهی و ارتباطات شفاهی(شنیدن و گفتن) بوده است. تا جایی که هنوز هم در جامعه ایرانی اعتبار شنیده ها و اطلاعات رد و بدل شده در ارتباطات میان فردی بین افراد در جامعه بیشتر از ارتباطات مکتوب و مطالعه منابع اطلاعاتی است. در جامعه ایرانی خیلی از افراد هنگام ابراز نظر در زمینه های مختلف می گویند که "شنیده ام" و بسیار کم می گویند که "خوانده ام". ورود چاپ، ورود و ظهور کتاب و روزنامه ها وشکل گیری نهادهای های مدرن آموزشی نیز نتوانست بر این جنبه فرهنگی عام یعنی سنت فرهنگ شفاهی غلبه کند.لذا سنت فرهنگی مکتوب(خواندن، نوشتن) عمومیت پیدا نکرد و ورود رسانه های نوین مانند سینما، رادیو وتلویزیون به ایران به علت اینکه در این رسانه ها نیز ارتباط شفاهی(صوت و تصویر) غلبه داشت، زمینه عمومیت یافتن فرهنگ مکتوب را در میان نسل های مختلف از بین برد."

"نامه به سیمین" تنها نامه ابراهیم گلستان نیست. گلستان شاید برعکس آنچه در فرهنگ ایران، سنت شفاهی می‌خوانیم، علاقه‌مند وجه مکتوب فرهنگ‌مان است که البته چندان پررنگ نیست. او پیش از این نیز به شخصیت‌های شناخته شده‌ای در هنر و ادبیات معاصر ایران نامه نوشته است. به نقاشی همچون آیدین آغداشلو، فیلمسازی نظیر عباس کیارستمی، یا نویسنده‌ای مثل نادر ابراهیمی.

پاره‌ای از این نامه‌ها را متعاقبا  می‌خوانید.

به آیدین آغداشلو

پنجشنبه سوم مارس ٢٠١٦

عزیزم آیدین. گاهى دلم هواى ترا می‌کند نه به عنوان کسى که خوب نقاشی‌هایش را می‌کشد یا خوب استدلال‌های خودش را براى شرح و ردّ یا قبول کار نقاشى یا نوشته و گفته دیگران می‌نویسد، بلکه براى این اصرار و مداومت در نخواستن گفتن، و نه نخواستن فهمیدن پرت‌گوئی‌های بعضى از شارحین و منتقدان قلابى که تو به صرف دوستى و مثلاً به خاطر اینکه با آن‌ها خوب تخته نرد بازى می‌کنی یا، نمی‌دانم، مثلاً به کوه می‌روی، یا از یک چلو کباب پزى در ته شهر خوشتان می‌آید، واز این قبیل بستگی‌های پرت، به صرف چنین دوستی‌ها، با همه هوش و فطانتى که دارى مردمدارى یا رعایت آداب معاشرت این کمک لازم را به آن‌ها روا نمی‌داری که بگوئى بهشان "رفیق دارى پیر می‌شوی، ازخواب بیدار شو و درست ببین". میدانم که فایده ندارد و آن‌ها بیدار نخواهند شد و درست نخواهند دید، چرا بیدار نشدن و درست ندیدن، یا نادرست دیدن وگفتن، نوعى لهجه و "تیک" براى آن‌هاست. ما هم فرزندان کورش و داریوش هستیم اما به لهجه‌های گوناگون زبان فعلاً مشترک خود را تلفظ می‌کنیم. گمان نمی‌کنم در این زمینه تو بتوانى کارى کنى براى تصحیح آن‌ها.

به عباس کیارستمی

دهم جولای ۹۲

آقای کیارستمی گرامی من

از خودم دلخور شدم که وقتی که چند روز پیش تلفن کرده بودید برای چند لحظه کوتاه در اتاق نبودم. شماره تلفنی هم نگذاشته بودید. دست به نامه نویسی من چندان روغن زده و روان نیست، و حالا هم که می خواهم این چند کلمه را بنویسم چندان حال به جایی ندارم اما به تأخیر واگذاشتن هم به هیچ وجه درست نیست.

این است که، یاهو، بگیر که آمدیم- با پایی که درد دارد و آزار می دهد و انگشت شستی که باد کرده است و قلم را سخت می تواند بگیرد… همدیگر را گمان می کنم تنها یکی یا در واقع فقط یک بار دیده باشیم، آن هم سال های پیش، نزدیک بیست سال، شاید. اما ربط با غیر از حضور رودررو هم درست می تواند شد، یا رودررو چیست اگر مقابله با جوهر وجود نباشد. باید با تبلور شخصیت روبرو شویم، و وقتی که پیش روی یک چنین تبلوری باشی غنیمت آن وقت است.

این جور روبرویی دو سال پیش، دو سال و نیم پیش، در شهر نانت پیش آمد، وقتی “کلوزاپ” را دیدم و حظ کردم. حظ چندان بود که وقتی به فرخ غفاری، که او هم آنجا بود، می گفتم که این اثر را چگونه می یابم نگاه شک به من انداخت، هر چند او هم از آن بسیار خوشش آمد. حالا در طی این نمایش اخیر چند فیلم ایرانی در لندن که باز هم آن را دیدم، دیدم که هیچ از برداشت، ارزیابی و تحسینم نمی کاهد، نکاست، مؤکد کرد. هر دو فیلم دیگرتان را- “زندگی…” و “خانه دوست…” را هم دیدم. هر سه آفرین می آوردند. این تعریف حتماً از مبالغه نمی آید، هر چند شاید در گوش دیگران، و از آن میان خودتان، که تجربه مرا ندارید، که سال های سال در آرزوی دیدن چیزی که چیز باشد گذاشته باشید و گذشته باشید، بزرگتر گویی و تأکیدی زیادتر از حد به چشم و گوش بیاید.

شما شاید این تجربه را ندارید که بعد از سال های سال چشم به راهی، ناگاه در پیش خود، مقابل خود ملتفت شوید که یک گل که تا آن زمان ندیده و نشکفته بود اکنون شکفته است و به حد درست رسیده ست. این حس تنها دوبار در من دمیده بود، این شادی، این دهان بازمانده پیش خوبی و زیبایی. یک بار وقتی نوار صدای فیلم کوچک “گرما” را که با فروغ ساخته بودم از او دیدم. یک بار هم وقتی که خانه سیاه است را به صورت Rush ، پیش از بُرش، دیدم و دانستم چه پیش می آید.

اما چه روزگار پرت و کوچک و تنگی بود آن سال ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می دیدیم، مزخرفات می خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می کرد، از آغاز سال های سی تا وقتی که با خراش ناخن و زخم از روی خاک غلتیدن، می خواستم از صفر و صفر مادی شروع کنم به سینماسازی. با چه ها و چه اوضاع و آدم ها که در می افتادم، و در تمام طول سال ها که تحصیل کرده و نکرده های پر از ادعا را به امتحان می آوردی اما یکی یکی پیزوری از آب بیرون می آمدند، بی آنکه از برای این نتیجه گیری زیاد وقت صرف کنی، اما با وصف این نتیجه گیری ِ فوری، زیاد وقت به صبر و امید صرف می کردی، امیدی که می دیدی بسیار نابجا و بیهوده ست.

در این میانه گاهی با جرقه ای دلت خوش بود، مانند آن زمان که کیمیایی و بعد از او امیر نادری امید می دادند، اما محیط فکری شخصی آنها را به کوره راه ها می راند. اولی برای قصه سرودن به نرخ روز قلابی، و دومی به ضرب واهمه از اینکه نقشه اش نگیرد و فیلمش میان راه بماند چرا که ممکن است آن کس که خرج می دهد خوشش نیاید و برگردد.

به نادر ابراهیمی

شنبه ۲۱ دسامبر ۱۹۹۱

احمدرضا که آمد نامه ترا برای من آورد، چیزی که پیش‌بینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. از آن روز زیرورو می‌کردم آیا باید یک چند کلمه پاسخی بنویسم، که اگر بنویسم باید از فقط برای سپاس از محبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واکنش به حرف‌های توی آن نامه. در هر حال باز از خیال هرگز نمی‌گذشت که من بنشینم، یک روز، و نامه‌ای برای تو بنویسم. حالا چیزهایی که هرگز از خیال نگذشته بوده‌اند در هر زمینه اتفاق می‌افتد. پایان دوره هزاره است و حادثات زیرورو کننده پیش می‌آیند. این هم یکیش. چه باید کرد؟

نامه تو با، اولا، خطاب حضرت و خان به من شروع می‌شود که یک ادای قدیمی‌پسندی است و من هرگز به آن‌ها نه برای خودم و نه برای هیچ کس دیگر موافق نبوده‌ام و هرگز آن‌ها را به کار نبرده‌ام و از آن‌ها مبرا و مصفا هستم، و ثانیا با یک شعر پر از حسرت از گذشته شروع می‌شود که می‌گویی “یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه غیر از درد سوغاتی نداشت.” که این پرسش را پیش می‌آورد که اگر جز درد سوغاتی از آن روزگار نگرفته‌ای چرا حسرت آن را داری؟ و به هر حال چرا حسرت گذشته را داری، و به هر حال درد سوغاتی کدام است و کجاست؟

آن وقت شروع می‌کنی به گفتن اینکه نمی‌توانی بفهمی و حس کنی – و “هرگز هم نخواهم توانست” – که چگونه ممکن است در آنجا که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دست‌کم معین نکردن اینکه میهن فرهنگی و عاطفی و تاریخی انسان کجاست و چگونه خوشی به انسان دست می‌دهد بیرون از این مدار‌ها. این نکته‌ها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نکته‌ها چقدر آب می‌گیرد. از خوشی شروع کنیم.