سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: مردی قدم به شهری میگذارد. نه اسمی دارد، نه خانهای، نه شغلی: به این شهر آمده تا بنویسد. او مینویسد. یا به عبارت دقیقتر، او نمینویسد. او تا سر حد مرگ گرسنگی میکشد.
این شهر کریستیانیا (اوسلو) است؛ سال ۱۸۹۰ ، مرد در خیابانها پرسه میزند: شهر هزارتویی از گرسنگی است، و همه روزهای مرد یکساناند. او برای روزنامهای محلی مقالاتی غیرسفارشی مینویسد. نگران اجارهخانهاش است، نگران لباسهای پوسیدهاش، نگران جُستن غذایی برای وعدهی بعدیاش. او رنج میبرد. کارش تقریباً به جنون میکشد. همواره فقط یک قدم تا فروپاشی فاصله دارد.
با اینحال مینویسد. هر از گاهی موفق میشود مقالهای بفروشد، تا فلاکتش را موقتا به تعویق بیندازد. ولی او ضعیفتر از آن است که بتواند مستمر بنویسد، و به ندرت میتواند قطعاتی را که شروع کرده به انتها برساند. در زمرهی این آثار بیفرجامش، مقالهای هست با عنوان "جنایتهای آینده"، رسالهای فلسفی دربارهی آزادی اراده، قصهای تمثیلی دربارهی آتشسوزی یک کتابفروشی (کتابها همان مغزهایند)، و نمایشنامهای که در قرونوسطی اتفاق میافتد به نام نشان صلیب. این روند اجتنابناپذیر است: باید چیزی بخورد برای آنکه بتواند بنویسد . اما اگر نتواند بنویسد، نخواهد توانست چیزی بخورد. و اگر نتواند بخورد، نمیتواند بنویسد. نمیتواند بنویسد.
مینویسد. نمینویسد. در خیابانهای شهر پرسه میزند. میان جماعت با خودش حرف میزند. مردم را میترساند و میتاراند. وقتی برحسب اتفاق پولی گیرش میآید، آن را بر باد میدهد. از اتاقش بیرونش میکنند. میخورد، و بعد همهاش را بالا میآورد. گرسنگی میکشد. جهان را به دشنام میگیرد. نمیمیرد. در پایان، بی آنکه معلوم شود چرا، سوار کشتی میشود و آن شهر را ترک میکند.
این اسکلت اولیه "گرسنگی"، نخستین رمان کنوت هامسون است. این رمان اثری است عاری از پیرنگ، کنش، و شخصیت (بجز راوی داستان). با معیارهای قرن نوزدهمی، اثری است که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد. ذهنیت رادیکال راوی قاطعانه دغدغههای اصلی رمان سنتی را ازمیان برمیدارد. مثل قهرمان رمان که در سر دارد در مواجهه با مسأله مکان و زمان در یکی از مقالاتش "میانبُری نامرئی" بزند، هامسون نیز موفق میشود خود را از زمان تاریخی، این اصل بنیادین ساماندهندهی داستان در قرن نوزدهم، خلاص کند. او فقط بدترین کشمکشهای قهرمان با گرسنگی را روایت میکند.
دیگر ایّام کمتر دشواری که در آن گرسنگیاش را فرونشانده (با وجود اینکه گاهی این روزها حتی تا یک هفته به طول میانجامد)، فقط با یکی دو جمله سرسری از آنها گذر میکند. زمان تاریخی به نفع زمان درونی کنار زده میشود. رمان با آغازی دلبخواهی و پایانی دلبخواهی، با وفاداری کامل به ثبت بالهوسیهای ذهن راوی میپردازد، هر فکر را از نطفه اسرارآمیزش در پیچ و خمهایی که از آن میگذرد، پی میگیرد تا آن که از هم پاشیده و فکری دیگر آغاز شود. آنچه رخ میدهد، رخصت یافته رخ دهد.
این رمان حتی نمیتواند مدعی داشتن ارزش اجتماعی رهاییبخشی باشد. گرچه "گرسنگی" ما را در کام فلاکت قرار میدهد، اغلب اوقات تحلیلی از آن به دست نمیدهد، و حاوی هیچ فراخوانی برای کنش سیاسی نیست. هامسون، که در سالخوردگیاش به هنگام جنگ جهانی دوم به فاشیسم گروید، هیچگاه خود را درگیر مسائل نابرابری طبقاتی نکرد، و قهرمان ـ راویاش همچون راسکولنیکوفِ داستایوسکی بیشتر هیولای تکبّر روشنفکرانه است تا یک ستمدیده. در گرسنگی ترحّم جایی ندارد. قهرمان رنج میکشد، اما فقط به این دلیل که رنج را انتخاب کرده: هنر هامسون چنان است که به شدت مانع از همدلی ما با شخصیت داستانش میشود. از همان آغاز، تصریح میکند که قهرمان نیازی به گرسنگی کشیدن ندارد. راه نجاتی هست، اگر نه در شهر، دستکم در عزیمت از آن. اما مرد جوان با اعمالی متکی بر غرور خودویرانگر و وسواسگونهاش، مکررا منافع خودش را به باد استهزا میگیرد.
انتهای پیام/
پل آستر / ترجمه: احسان نوروزی